دکتر ابوالحسن ندیم
ابوالحسن ندیم متولد بیستم دیماه 1307، با کسب تخصص در رشتههای انگلشناسی، اپیدمیولوژی و علوم آزمایشگاهی، خدمات ارزشمندی به جامعه ارائه نمود. با بیش از 25 سال سابقهی خدمت، بخش اعظم دانش آموختگان اپیدمیولوژی در کشور، بهطور مستقیم یا غیرمستقیم شاگرد ایشان بودند.
دکتر ابوالحسن ندیم، پایهگذار اپیدمیولوژی نوین در ایران، در چهارم دیماه 1403 از میان ما رفت اما فعالیتها و دستاوردهای درخشان ایشان در حوزههای مختلف اپیدمیولوژی و بهداشت، راهگشای جوانانیست که در این مسیر قدم میگذارند.
دکتر کوروش هلاکویی نائینی و دکتر اکبر فتوحی، دو استاد اپیدمیولوژی و از شاگردان دکتر ندیم، در سال 1393 به مصاحبهای* مفصل با ایشان پرداختند. در ادامه با بخش پیشکسوتان وبسایت «گنجینه سلامت» همراه باشید و متن مصاحبه با استاد بزرگوار، دکتر ابوالحسن ندیم را مطالعه کنید.
متن مصاحبه با جناب آقای دکتر ابوالحسن ندیم:
فرزند اولش، پسری بود که متأسفانه در سن 21 سالگی حصبه گرفت و فوت کرد. پسازآن، پدرم در آن شهر نماند و گفت باید از این شهر بروم. درحالیکه همسرش با مهاجرت از ساوه مخالف بود. بنابراین پدرم، دخترشان را به همسرش میسپارد و به تهران عزیمت میکند. آن زمان پسر هفت یا هشت سالهای از همسر دوم داشت که او را با خود به تهران میآورد.
در تهران آقای زردوزی بود که خیلی ثروتمند بود و مغازهاش پایین شمسالعماره بود. (در آن زمان تمام وزرا و صاحب منصبان، لباس زردوزی شده به تن میکردند.) پدرم از طریق این آقا، با مادربزرگم که کارگاه زردوزی داشت و به خانم زردوز معروف بود، آشنا میشود. مادربزرگم در کوچهای حد فاصل مسجدشاه و مسجدجامع زندگی میکرد. کارگاهش در خانه خودش بود و 10 تا 12 خانم حدوداً 16، 17 ساله در آنجا کار زردوزی انجام میدادند.
پدرم بواسطهی این آشنایی، با مادرم ازدواج کرد که نتیجه آن پنج پسر و یک دختر بود. البته پس از آن، ازدواج دیگری نیز کرد که ما حصل آن یک دختر و یک پسر بود. ما هشت برادر و سه خواهر بودیم و من آخرین فرزند پدرم بودم. الان از این 11 خواهر و برادر فقط سه تن در قید حیات هستند.
این را هم بگویم که پدرم مجتهد بود و با اعتقاد به فرمودهی امام جعفر صادق(ع) مبنی بر اینکه «کسی حق ندارد از طریق دین ارتزاق کند»، تجارت پارچه نیز میکرد و ضمناً در مدرسهای که در پیشخوان مسجدشاه بود و معروف به مدرسه صدر بود، ادبیات عرب و زبان فارسی تدریس میکرد. وقتی پدرم در سال 1308 فوت کرد، من هنوز یکساله نشده بودم.
سال 1320 از دبستان فارغالتحصیل شدم و در شهریورماه همان سال بود که متفقین به ایران حمله کردند و یک بمباران مختصری رخ داد. یکمرتبه تغییرات سیاسی عظیمی در ایران به وقوع پیوست و کشور تغییرات چند صدساله را در عرض چند سال تجربه کرد.
پس از آنکه نتایج کنکور پزشکی را اعلام کردند، متوجه شدم در آن کنکور هم قبول شدهام. البته شاگرد اول یا دوم نشدم، ولی ممتحنین متوجه شده بودند که من آن سؤال را اشتباه متوجه شدهام. پس از قبولی در کنکور پزشکی برای ورود به دانشکده پزشکی یا انتخاب دانشسرای عالی مردد بودم. آن موقع، باکسی مشورت نکردم و کسی هم در کار من دخالت نمیکرد. تصمیم گرفتم از دانشسرای عالی بگذرم و وارد دانشکده پزشکی شوم. سال 1326 وارد این دانشکده شدم و در سال 1332 فارغالتحصیل شدم.
البته از 12 سالگی که از دبستان فارغالتحصیل شدم، درگیر مسائل سیاسی عجیبوغریب بودم. رضاشاه رفت و محمدرضا شاه آمد. چهار، پنج سال انواع و اقسام روزنامهها منتشر میشد و من که تازه چیز خوان شده بودم، همه چیز را میخواندم و به وقایع سیاسی مملکت بیشتر علاقه داشتم.
در دانشکده پزشکی، حافظهی فوقالعادهای داشتم و اصلاً درس نمیخواندم. البته سر کلاسها میرفتم و دو هفته پیش از امتحانات شروع به خواندن میکردم. از چیزهایی که سر کلاس شنیده بودم، استفاده میکردم و یکبار هم کتابها را میخواندم و از عجایب روزگار این بود که بهترین نمره را میگرفتم. همشاگردیهایم میپرسیدند: «چطور است که ما این همه زحمت میکشیم، بعد سر جلسه امتحان 14 میگیریم و تو 18؟»
امتحان دادم و بخش جراحی محل خدمتم، بخش دکتر وثوقی تعیین شد که در آن زمان مهمترین بخش جراحی در بیمارستان امام خمینی(ره) (پهلوی سابق) بود. بخش داخلی نیز در بخش دکتر آذر (بهترین استاد داخلی آن زمان) انتخاب شد که در بیمارستان رازی بود. همچنین بخش گوش، حلق و بینی در بیمارستان امیراعلم تعیین شد.
چون لازمهی رفتن به این بخشها، کشیک دادن شبانه بود و من حوصله کشیک دادن نداشتم، با یکی دو تن از رفقا که علاقه غریبی به این بخشها داشتند ولی قبول نشده بودند، بخشم را تعویض کردم. درنتیجه برای بخش جراحی به بیمارستان شفا در خیابان ژاله و برای بخش داخلی به بیمارستان لقمانالدوله ادهم رفتم.
به هرحال پس از فارغالتحصیلی علناً پزشک شدم. این در حالی بود که کلیه مسائل مربوط به علم پزشکی را میدانستم ولی مهارت پزشکی نداشتم و علاقهای برای یادگیری وجوهی که یک پزشک باید بلد باشد، نداشتم. مثلاً شبهایی که قرار بود به زایشگاه بروم نمیرفتم و در تمام مدت عمرم، حتی برای به دنیا آوردن یک بچه هم کمک نکردهام. درحالیکه در دانشکده پزشکی، کمک به زایمان، جزئی از کار بود.
صبحها با دکتر طباطبایی آنجا میرفتم و یواشیواش مریضها را به گردنم میانداختند. روزهای تعطیل که دکتر طباطبایی نمیآمد، ویزیت بیماران به گردنم بود. خوشبختانه کتابهای پزشکی به زبان فرانسه را با خودم برده بودم و اگر به مریضی مشکوک میشدم، تمام شب مطالعه میکردم که با وی چه کنم. مریضها همه جوان بودند و سرباز، و من بهعنوان پزشکی که تازه 20 روز بود شروع به مریض دیدن کرده بودم، مسئول بیمارستان تیپ جام شدم. در همین دو ماهی که در تربت جام بودم، عملاً بهاندازه دو سال کار یاد گرفتم. آن موقع 25 ساله بودم و در تمام مدت دوره آموزشی، لباس شخصی به تن داشتم و لباس نظام نمیپوشیدم.
وقتی دوره آموزشی تمام شد و به مشهد بازگشتم، دکتر تهرانیان خبر داد که مسئول بهداری گردان مرزی سرخس شدهام. پوشش کاری منطقه ما از کلات نادری تا شیرتپه در جنوب سرخس بود که هممرز افغانستان به شمار میرفت و مرکز کارمان نیز سرخس بود. در نزدیکیهای کلات، یک بهدار به نام نجفزاده به مداوای بیماران میپرداخت و پیش از من پزشکی در آنجا نبود. درواقع اولین پزشکی بودم که شهر سرخس به خود دیده بود و پس از اینکه به آنجا رفتم، آن بهدار هم رفت. بیش از یک سال در شهر سرخس بودم. در آن مدت یک خانه گرفتم و یکی از اتاقهای آن را مطب کردم.
با توافق فرمانده گردان، صبح به پادگان میرفتم و یک بعدازظهر برای ناهار به خانه برمیگشتم. با خانمم از ساعت چهار بعدازظهر تا هفت بعدازظهر بیمار ویزیت میکردم و درنتیجه علم پزشکی عملی را در شهر سرخس یاد گرفتم که البته کار بسیار مشکلی بود. در آنجا امکاناتی وجود نداشت و از روی کتاب اقدامات تشخیصی و درمانی را اجرا میکردم.
وقتی از سرخس به مشهد رفتم، مرحوم دکتر شریعتمداری که بعدها استاد پاتولوژی شد، قرار شد جای من برود. آدرس خانهام را دادم و به وی سفارش کردم با صاحبخانهام صحبت کند و همانجا زندگی کند. بعدها برایم تعریف کرد که از بعدازظهر اولین روزی که وارد آن خانه شد، 10 مریض پشت درب منتظرش بودهاند که چنین چیزی را انتظار نداشته است.
بیماران وقتی دکتر شریعتمداری را دیدند و فهمیدند که ازآنجا رفتهام، میخواستند بروند؛ که دکتر شریعتمداری با مسئول داروخانه سرخس صحبت کرده بود و از وی خواسته بود به بیماران بگوید که فرقی با دکتر ندیم ندارد. همیشه هم از من بابت خانه و مطب تشکر میکرد و من در پاسخ میگفتم: «تشکر ندارد، خانه و مطب آماده بود و تو جای من رفتی.» تا روزی هم که فوت کرد، باهم همکار و رفیق صمیمی بودیم.
پس از اتمام نظام وظیفه دیگر طبابت نکردم، به جز برای اعضای خانوادهام که هنوز هم این کار را میکنم. همه معتقدند که ازلحاظ تشخیص بیماریها از همه پزشکانی که نزد آنها میروند، سرتر هستم. چون آنها به فکر درآمد خود هستند و من به فکر بیمارم.
گفتید که در سرخس به کمک خانمتان بیماران را ویزیت میکردید. برای خانمتان زندگی در این شهر دورافتاده سخت نبود؟
همسرم تازهعروس بود که او را به سرخس بردم. خدا رحمتش کند، 7، 8 سال از فوتش میگذرد. میگفت: «تو جهنم هم که بروی من همراهت میآیم.» هرجای ایران و دنیا که رفتیم باهم رفتیم.
وقتی پزشک شدم، همسرم 17، 18 ساله بود. قرار بر این بود که پس از اتمام درسم، خانوادهام را برای خواستگاری به خانه آنها بفرستم و چون نسبت به هم شناخت خانوادگی داشتیم، بعد از اینکه خانوادهام به خواستگاری رفتند، با ازدواجمان موافقت کردند. سه روز بعد از عقدم برای گذراندن دوره خدمتم، به مشهد رفتم.
آن موقع، هر کرسی یک استاد و هر استاد یک دانشیار داشت که خودش انتخاب میکرد و بقیه رئیس بخش بودند که البته رده شغلی آنها رئیس درمانگاه (معدل استادیار فعلی) بود. دکتر انصاری استاد کرسی انگلشناسی و دکتر مفیدی دانشیارش بود که برای گذراندن دوره MPH به آمریکا رفته بود و البته چهار، پنج رئیس بخش نیز در این حیطه فعالیت میکردند. در دانشکده، بیشتر درسها را دکتر انصاری میداد که سطح سوادش بسیار بالا بود و خیلی از دانشجویان او را نمیپسندیدند چون نسبت به دانشجویان بیاندازه بداخلاق بود.
دکتر انصاری به خاطر این سؤال، آن دانشجو را از کلاس بیرون کرد و بعد از اتمام درس در را باز کرد و به آن دانشجو اجازه داد داخل کلاس بیاید. سپس به او پاسخ داد: «وقتی میگویم اندازه آمیب 45 میکرون است، باید ببینی حجم گلبول قرمز چقدر میشود. درست است که اندازه یک گلبول قرمز هفت میکرون است ولی قطر آنیک میکرون بیشتر نیست و وقتی توسط آمیب خورده شد، له میشود. بنابراین آن حجم از آمیب بهراحتی 200 گلبول قرمز را در خود جای میدهد.»
بنابراین دکتر انصاری به دانشجویی که از کلاس بیرونش کرده بود، حالی کرد که وقتی حرفی میزند، بیخود نمیگوید.
ابتدا برای مصاحبه به بهداری شرکت نفت رفتیم که گفتند بعداً خبرتان میکنیم. پس از آن به بیمه و نزد آقایی به نام خسروانی رفتیم (آقای خلیلی خواهرزاده آیتالله کاشانی، همکلاسی ما بود و بواسطهی او، آیتالله کاشانی سفارشمان را به آقای خسروانی کرده بود.) و آنجا هم قرار شد بعداً خبرمان کنند. در سازمان همکاری بهداشت هم مصاحبه کردیم.
پس از این مصاحبهها به دانشگاه آمدیم و دکتر دانشپژوه به من گفت که خسته شده است. من هم با او خداحافظی کردم و به سمت دانشکده پزشکی میرفتم که یکی از همکلاسیها را دیدم. پرسید: «کجا میروی؟» و وقتی متوجه شد به دنبال کار هستم، گفت: «زابل کار هست، میروی؟»
گفتم: «خانمم زابل بیا نیست.»
گفت: «گروه انگلشناسی دانشکده پزشکی با همکاری سازمان بهداشت جهانی، گروهی به نام گروه اپیدمیولوژی راه انداخته است.»
پرسیدم: «اپیدمیولوژی یعنی چه؟»
گفت: «نمیدانم ولی تو را نزد دکتر فقیه یکی از معاونین اصلی مالاریولوژی میبرم که با او صحبت کنی.» و بهاینترتیب من را تا درب اتاق او آورد، خداحافظی کرد و رفت.
دکتر فقیه به من گفت: «دورهای را با همکاری سازمان بهداشت جهانی به نام اپیدمیولوژی و کنترل بیماریهای منتقله بهوسیله بندپایان راه انداختهایم که به جز دروسی که به زبان فارسی ارائه میشود، به زبان انگلیسی نیز تدریس میشود ولی مترجم دارد. (من انگلیسی بلد نبودم و زبانم فرانسه بود) کلاس، یکساله است و اول آبان شروع میشود. ماهی 300 تومان حقوق میدهیم که البته شش ماه اول چیزی نمیدهیم. اگر شش ماه اول را با موفقیت گذراندی و به کلیهی کارهای آزمایشگاهی مانند تکیاخته شناسی، سرولوژی و حشرهشناسی مسلط شدی، شش ماه دوم که مربوط به کار فیلد است، ماهی 600 تومان حقوق میدهیم.»
آن موقع منزل پدرخانمم بودیم و من با خانمم در این مورد و اینکه شش ماه اول دستمزدی دریافت نمیکنم، مشورت کردم. گفت: «ما که الان بهاندازهی آنکه یک سال بتوانیم زندگی کنیم پولداریم.»آن موقع بچه هم داشتیم و فرزند اولم زمانیکه در خدمت نظام بودم به دنیا آمده بود.
درنهایت پیشنهاد دکتر فقیه را قبول کردم و کلاس اپیدمیولوژی از اول آبان شروع شد. مدرسان دوره نیز رؤسای بخش انگلشناسی گروه انگلشناسی بودند. ضمناً همان موقع در گروه انگلشناسی، انستیتومالاریولوژی هم تأسیسشده بود (گروه انگلشناسی با وزارت بهداشت قرارداد بسته بود و این انستیتو را تأسیس کرده بود که برای سازمان جهانی بهداشت و بعداً اداره کل بهداشت در زمینهی اپیدمیولوژی مالاریا مطالعه کند و همچنین مالاریالوژیست تعلیم دهد.) و آنهایی که آنجا بودند، شامل دکتر انصاری استاد کرسی و دانشیارش میشدند.
البته آن موقع دکتر انصاری به سازمان جهانی بهداشت رفته بود و دکتر مفیدی بهعنوان کفیل انستیتو، کار را ادامه میداد. انستیتو پنج معاون داشت. دکتر فقیه مسئول اپیدمیولوژی و دکتر حاجیان مسئول تکیاختهشناسی بودند. همچنین دکتر بیژن مسئول کرمشناسی، دکتر غفاری مسئول حشرهشناسی و دکتر مثقالی نیز تدریس میکردند.
این اساتید درسهای مربوط به بیماریهای انگلی را ارائه میدادند و سایر دروس را افرادی که از سازمان جهانی بهداشت آمده بودند، تدریس میکردند. از دیگر اساتید انستیتو، دکتر معتمدی بود که مدیریت تدریس میکرد و زبان انگلیسی را برایمان ترجمه میکرد.
بنابراین کارم را با دورهی یکسالهی اپیدمیولوژی در تهران شروع کردم. پس از آن، اولین کار فیلد را در ایستگاه تحقیقاتی سبزوار آغاز کردم و بعدها رئیس این ایستگاه شدم. نمیخواهم از خودم تعریف کنم ولی دکتر حاجیان که اکنون در اصفهان است درمورد من میگفت: «در تمام عمرم دانشجو مثل تو ندیدم.»
دکتر فقیه، دکتر حاجیان، دکتر بیژن و دکتر غفاری معلمان فوقالعادهای بودند و شاگردانی بودند که زیردست دکتر انصاری تعلیم دیده بودند. درنتیجه میکروبشناسی، سرولوژی و کارهای دیگر را خیلی دقیق یاد گرفتم.
فردای آن روز، مرحوم دکتر بیژن مرا صدا کرد و گفت: «ندیم بیا کارت دارم. تو رفتی برای دستیاری ثبتنام کردی؟» پاسخ مثبت دادم و او گفت: «این پست برای دکتر دولتشاهی است که رئیس ایستگاه دزفول است.» پاسخ دادم:«اگر شما به من میگفتید، ثبتنام نمیکردم.»
تعطیلات عید نوروز آن سال به همراه خانواده به اصفهان و شیراز رفتیم. بعد از 13بدر که از سفر برگشتیم، متوجه شدم در دانشکده جو ناراحتکنندهای وجود دارد. وقتی از ماجرا سؤال کردم، متوجه شدم که دکتر دولتشاهی بههمراه رانندهاش، همسر راننده و پرستاری به نام خانم لامعی از دزفول به اهواز میرفتند که در راه تصادف کردند. در این حادثه، دکتر دولتشاهی، راننده و همسر راننده فوت کردند و خانم لامعی هم شدیداً مجروح شده بود.
هفت یا هشت روز بعد از این اتفاق، نامهای از دانشکده پزشکی رسید که در آن دکتر حفیظی از داوطلبان شرکت در آزمون دستیاری که 20 فروردین برگزار میشد، دعوت به عمل آورده بود. در حقیقت پست دستیاری انگلشناسی برای دکتر دولتشاهی بود که فوت کرد. افراد دیگر که این موضوع را میدانستند، ثبتنام نکرده بودند ولی من ندانسته ثبتنام کرده بودم.
این در حالی بود که برای این آزمون هیچ مطالعهای نکرده بودم و در شش ماه اول دوره اپیدمیولوژی، همهی درسهایی را که امتحان میگرفتند، به بهترین شکل ممکن خوانده بودم. رفتم امتحان دادم و بهراحتی قبول شدم.
از پنجم اردیبهشت 1335 همزمان با اینکه هنوز دانشجوی اپیدمیولوژی بودم، با حقوق ماهی 395 تومان، (آن موقع یک سکه طلا، حدود 70 تومان بود، یعنی حقوق ماهیانهام معادل پنج سکه طلا میشد.) دستیار انگلشناسی و خودبهخود چهار سال بعد متخصص انگلشناسی و رئیس درمانگاه شدم. بعدا که عناوین تغییر کرد، متخصص و دانشیار انگلشناسی شدم. بنابراین کارم را با انگلشناسی شروع کردم و تخصص انگلشناسی گرفتم ولی ورودم به این شغل کاملاً تصادفی بود. چراکه این پست را برای پزشک دیگری در نظر گرفته بودند که فوت کرد و قسمتش نشد.
بعدها که در سال 1345 دانشکده بهداشت تأسیس شد، بهعنوان رئیس ایستگاه تحقیقاتی سبزوار و معاون دکتر فقیه در طرح مبارزه با حشرات منصوب شدم. البته ایستگاه دیگری در ملایر، در رابطه با طرح مبارزه با حشرات فعالیت میکرد.
بیشتر اساتید انگلشناسی دانشکده بهداشت دستپرورده ایستگاه دزفول هستند. مثلاً دکتر مسعود، دکتر صباغیان، دکتر صهبا، دکتر ارفع (که بعدها رئیس ایستگاه دزفول شد) کار خود را از این ایستگاه شروع کردند. من چهار سال رئیس ایستگاه سبزوار بودم و چهار تا پنج سال هم رئیس ایستگاه اصفهان بودم.
پس از تأسیس دانشکده بهداشت، بخش اپیدمیولوژی آن راهاندازی شد. در این میان دکتر مفیدی مرا خواست و گفت: «تصمیم گرفتهایم دکتر فقیه را بهعنوان استاد اپیدمیولوژی انتخاب کنیم و تو را هم بهعنوان دانشیار اپیدمیولوژی منصوب کنیم.»
گفتم: «من اپیدمیولوژی بلد نیستم و آنچه خواندهام، اپیدمیولوژی بیماریهای منتقله از طریق بندپایان است.»
دکتر مفیدی گفت: «الا و بلا بهغیراز تو کسی نیست.
گفتم: «قبول نمیکنم چون من دانشیار انگلشناسیام.»
گفت: «من قولی به شما میدهم.»
گفتم: «قول شما را قبول دارم. چون آدمی هستی که هر چیزی بگویی عمل میکنی.»
قبلاً در دوران دستیاریام، دولت فرانسه اعلام کرد که بورس یکسالهای در بیروت راهاندازی کرده است. من در آن ثبتنام کردم و قبول هم شدم. آن موقع دکتر مفیدی به من گفت: «زبان فرانسه به درد نمیخورد.» و پیشنهاد داد انگلیسی یاد بگیرم تا مرا برای تحصیل در اپیدمیولوژی به انگلستان بفرستد. درهرحال چون آدم خوشقولی بود، قبول کردم. بنده هم دو سه سال پشتکار به خرج دادم و چون آدم کم استعدادی نبودم، انگلیسی را یاد گرفتم. او هم ترتیبی داد و سال 1340 مرا به انگلیس فرستاد.
در طول یک سالی که در انگلیس تحصیل کردم، دیپلم بیماریهای گرمسیری و بهداشت و همچنین دیپلم انگلشناسی و حشرهشناسی عملی را اخذ کردم. ضمناً در انگلیس به جز درس خواندن هیچ کاری نمیکردم و در طول مدتی که آنجا بودم، پایم را از لندن بیرون نگذاشتم. شب که به خانه میآمدم، پسرهایم میرفتند تلویزیون تماشا میکردند و من به اتاق میرفتم و مطالعه میکردم. درنهایت در سال 1348 استاد اپیدمیولوژی شدم.
پس از اخذ حکم استادی، به آمریکا رفتم و مطالعه دوره تخصصی اپیدمیولوژی را شروع کردم. یعنی در سال 1969 که برای تحصیل به آمریکا رفتم، حکم استادی اپیدمیولوژی را داشتم. بنابراین برای ارتقاء نرفتم بلکه برای یادگیری اپیدمیولوژی رفتم و در آنجا Mph گرفتم. همچنین درسهای مقدماتی دکترای اپیدمیولوژی را فراگرفتم. تزم را نیز در ایران گذراندم.
بنابراین صبح فردای روزی که به تهران برگشتم، مسئولیت معاونت دانشکده بهداشت و انستیتو تحقیقات بهداشتی به عهدهام بود. بهاضافه خروارها کاری که دکتر فقیه نرسیده بود انجام دهد. همچنین دعوای بین کارمندان و رئیس انستیتو که تکلیفشان نامعین بود. (این کارمندان قراردادی بودند و میخواستند رسمی شوند. در این بین، سازمان امور اداری با دانشکده دعوا داشت و از دانشکده میخواست معین کند که میخواهد جزء وزارت علوم باشد یا خیر.) همه این مسائل و بسیاری از مسائل پیچیده دیگر به گردنم افتاد و البته افتخارم این بود که شاگرد دکتر فقیه بودم و دکتر فقیه را بهاندازه پدرم دوست داشتم.
بههرحال رئیس دانشکده دکتر فقیه و رئیس دانشگاه وقت، دکتر هوشنگ نهاوندی بود. ازآنجاییکه دکتر فقیه زیر حرفهای غیرمنطقی دکتر نهاوندی نمیرفت، سر جریانی نامهای نوشت و تقاضای بازنشستگی کرد و دکتر نهاوندی نیز پذیرفت. (دکتر فقیه پس از بازنشستگی، رئیس دانشگاه تبریز شد.) در همین زمان، یک دوره بینالمللی Mph راهاندازی کرده بودیم و میخواستیم محل فیلد را تعیین کنیم. یک نفر از سازمان جهانی بهداشت فرستاده بودند و من با او به کازرون و ازآنجا به دزفول رفتم. بعد از اینکه به تهران برگشتم، هوشنگ نهاوندی مرا خواست و گفت: «دکتر فقیه بازنشسته شده و تو باید بهعنوان سرپرست دانشکده در جای وی بنشینی.» ولی من قبول نکردم.
وقتی دکتر نهاوندی، امتناع من را دید، به برادرش اردشیر مراجعه کرد و از او خواست به برادرم، جعفر بگوید تا به هر شکل ممکن موافقت مرا برای قبول این سمت جلب کند. (برادر دکتر نهاوندی به نام دکتر اردشیر نهاوندی متخصص قلب بود و با برادرم، دکتر جعفر ندیم که آن موقع معاون وزارت امور خارجه بود، از دوره دبیرستان رفیق بودند و همزمان در فرانسه تحصیل کرده بودند. با این تفاوت که برادرم حقوق خوانده بود و اردشیر پزشکی.) جعفر از من سؤال کرد: «چرا این سمت را قبول نمیکنی؟»
گفتم:«من نمیتوانم قبول کنم.چون دکتر فقیه را مانند پدرم میدانستم.» و درنهایت نزد دکتر نهاوندی رفتم تا خودم با او صحبت کنم.
دکتر نهاوندی گفت: «اگر قبول نکنی، مجبورم فرد دیگری را به این سمت منصوب کنم که اینکاره نباشد و باعث شود شیرازه دانشکده بهداشت و انستیتو تحقیقات بهداشتی از هم بپاشد. شما به اینجا علاقه داری؟»
گفتم: «شما چیزی گفتید و من به یک شرط میپذیرم و آن هم این است که کلیه اختیارات دانشکده بهداشت به من تفویض شود، یعنی دیگر معاونین دانشگاه، حق دخالت در امور دانشکده بهداشت را نداشته باشند. من معاون اداری مالی نمیشناسم. معاون امور تحقیقاتی نمیشناسم. میخواهم تمام اختیارات دانشکده و انستیتو تحقیقات بهداشتی به من داده شود.»
او هم قبول کرد و با صدور حکمی مرا بهعنوان رئیس دانشکده و رئیس انستیتو تحقیقات بهداشتی منصوب کرد. فردای آن روز هم حکمی آمد که طی آن کلیه اختیارات مالی و اداری انستیتو تحقیقات بهداشتی و دانشکده بهداشت به من تفویض شد.
از آن زمان بود که تمام کارهای دانشکده بهداشت و انستیتو تحقیقات بهداشتی اعم از تحقیقات و ساختار را انجام دادیم. ما گروهی بودیم و هستیم که باهم کارکردیم و این دانشکده و انستیتو را درست کردیم. بنابراین من بهتنهایی جایی را درست نکردم و اگر دیگر همکارانم نبودند، دانشکده و انستیتو به اینجا نمیرسید.
آن موقع در تمام ایران یک دانشکده بهداشت بود و حالا 25 تا 26 دانشکده بهداشت در کشور وجود دارد ولی هیچکدام مانند دانشکده بهداشت دانشگاه علوم پزشکی تهران نیستند. هنوز هم دانشکده بهداشت از دید وزارت بهداشت و از دید سازمان بهداشت جهانی، دانشکده بهداشت دانشگاه علوم پزشکی تهران است و این به دلیل کارهایی بود که با همکاران انجام میدادیم، چراکه هر یک از آنها ازجمله دکتر فریدون ارفع، دکتر حسین قاسمی، دکتر منصور معتبر، دکتر جوادی، دکتر جعفر منصور و دکتر حسین صباغیان در رشته خود بزرگترین متخصصان ممکن بودند.
درمجموع، همه کارهایی که دانشکده و انستیتو کرد، حاصل کار همه ما باهم بود. به قول دکتر بهادری، «شما نسلی بودید که استثنائاً یکدفعه پیدا شدید و یکباره هم از بین رفتید.» البته شرایط وقت نیز اجازه پیشرفت کار را به ما میداد ولی الان شرایط اینطور نیست. آن زمان اگر به تکنسینها میگفتیم بمیر میمردند! یعنی ما را دوست داشتند نه اینکه بترسند.
به دکتر زنگنه گفتم: «من با اسکورت شما جایی نمیروم. به افسر بگو دکتر ندیم گفته ما باید مطالعات محلی کنیم که ببینیم وضعیت از چه قرار است و فردا عازم میشویم.»
ولی ازآنجاییکه افسر خیلی باهوش بود، متوجه منظورم شد و فهمید که دوست ندارم با آنها بروم. آن افسر گفت: «من برمیگردم و میگویم که دکتر امروز میخواهد اینجا بماند. ولی هر اتفاقی افتاد من وظیفهام را انجام دادهام.»
من هم در پاسخ گفتم: «ما هیچ شکایتی از شما نداریم و خیلی هم متشکریم.»
پس از آن، از مهندس حضرتی خواستم دو تا ماشین آماده کند تا با دکتر زنگنه به سمت ایرانشهر برویم. تکنسینها بحث میکردند و میگفتند اگر دکتر ندیم را بگیرند و ببرند، دولت که حاضر نیست پولی بابت آزادی او بدهد و یکی از آنها به نام رفیعی گفت: «ما به دانشکده میرویم. خودمان پول جمع میکنیم و دکتر ندیم را آزاد میکنیم.»
به خاطر دارم که ایستگاه اصفهان دم پل شیرین را اول خرداد 42 راهاندازی کردم. حیاطی داشت که باغ بود و برای باغبانی و سایر امور، سرایداری را با ماهی 300 تومان حقوق استخدام کردم. دم در ورودی یک اتاق برایش ساخته بودم که با همسر و پسرش همانجا زندگی میکرد. آنقدر در آنجا ماندند که پسرش دیپلم گرفت. تا زمانی که در آنجا زندگی میکردند، به جان من دعا میکردند.
بعداً که رئیس دانشکده شدم، همان سرایدار را کارمند رسمیکردم تا حقوق بازنشستگی به وی تعلق بگیرد. منظور از گفتن این حرفها این بود که به وضعیت کارمندان خود رسیدگی میکردیم و دولت هم به ما میرسید. درحالیکه الان امکانات و رسیدگی به وضعیت کارمندان کمتر شده است.
از هیأت علمی و کارکنان دانشکده خواسته بودند سه نفر را برای ریاست دانشکده معرفی کنند تا هیأت مدیره دانشگاه یکی از آنها را انتخاب کند و همهی آنها فقط به من رأی دادند. در حقیقت یگانه رئیس دانشکده بودم که هم پیش از انقلاب و هم پس ازآن در سمتم باقی ماندم.
روزی یکی از تکنسینهای بیمارستان به نام سعیدی از من پرسید: «آقای دکتر شما اجازه مسئولیت فنی دارید؟» پاسخ مثبت دادم و او گفت: «چرا آزمایشگاه ندارید؟»
گفتم: «برای آزمایشگاه پولی ندارم. علاقهای هم برای این کار ندارم. چون در آن کلاس بودم، همراه دانشجویان این رشته را خواندم. دکتر نفیسی هم تشویقم کرد و درنتیجه تخصصم را گرفتم.»
گفت: «ما برای تأسیس آزمایشگاهی، روبروی امامزاده عبدالله شریک شدیم و احتیاج به مسئول فنی داریم.» گفت: «شما بعدازظهرها هفتهای سه، چهار روز آنجا بیایید. بعد از اتمام کارتان در بیمارستان، خودم شما را آنجا میبرم.»
من رفتم ساختمان آنجا را ببینم. دیدم طبقه دوم آن ساختمان همسر یکی از رفقای همکلاسیام، که باهم رفتوآمد خانوادگی هم داشتیم، آنجا مطب دارد. گفت: «اینجا چهکار میکنی؟»
گفتم: «از من خواستهاند مسئولیت فنی آزمایشگاه اینجا را قبول کنم.»
الاوبلا چسبید که باید بیایی اینجا. گفت: «ما تا ساعت 7 بعدازظهر در اینجا بیمار میبینیم. بعد خودمان هم شما را به تهران برمیگردانیم.»
که قبول نکردم. سعیدی از من پرسید: «شما چقدر از دانشگاه میگیری؟»
گفتم: «ماهی 10 هزار تومان»
گفت: «ما ماهیانه 15 هزار تومان به شما میدهیم.» اینطور شد که سرپرستی یک آزمایشگاه را به عهده گرفتم و فقط بعدازظهرها به آنجا میرفتم.
پس از آن به آزمایشگاه دیگری در قلعه مرغی رفتم و با دکتر بهنیا شریک شدم. 7، 8 سال آنجا کار کردم. پس از آن، دکتر بهنیا به آمریکا رفت و من هم بعدها به این نتیجه رسیدم که نباید روی تخصص آزمایشگاهیام بهعنوان یک تخصص حساب باز کنم چون از طریق آن در حقیقت خدمتی به مردم نمیکردم و کاری روتین انجام میدادم که مورد قبول خودم نبود. بنابراین آزمایشگاه را بدون آنکه پولی بگیرم به خانم دکتری که برایم کار میکرد، واگذار کردم. تنها به این شرط که، به خدمت هیچ یک از 11 کارمندی که در آنجا کار میکردند، خاتمه ندهد.
پس از آن برای پنج ماه به تگزاس رفتم و در مرکز بهداشت بینالملل دانشگاه تگزاس در جزیره گلوستون کار کردم.
ولی در سال 69 شروع کردم به گرفتن رزیدنتهای اپیدمیولوژی و اولین گروه نیز سال 72 فارغالتحصیل شدند که هرکدام در یک سمت عمده مشغول به کار شدند.
اغلب اساتید اپیدمیولوژی فعلی، نظیر دکتر مجدزاده، دکتر فتوحی، دکتر رئیسی مسئول مالاریای کشور، دکتر اخوی زادگان رئیس انستیتو رازی، دکتر باقری معاون انستیتو پاستور، دکتر بکایی استاد اپیدمیولوژی در دانشکده دامپزشکی و دکتر نقوی دانشیار دانشگاه واشنگتن در آمریکا، اولین گروه اپیدمیولوژی بودند که بهعنوان رزیدنت تربیت کردم.
شاید الان تعداد متخصصین اصلی اپیدمیولوژی کشور به 100 تن رسیده باشد. یعنی در حقیقت رشته اپیدمیولوژی را که در ایران عملاً مرده بود، زنده کردم و اکنون این رشته، یکی از رشتههای بسیار مهم علوم بهداشتی کشور است. به هر حال «ما» اپیدمیولوژی را دوباره زنده کردیم. توجه کنید که نمیگویم «من» چراکه هیچ کاری را تنها انجام ندادم و همه کارها با کمک دیگران انجام شد.
الان هم با همه همکاران سابق رفیقم و هرکدام از آنها که خارج از کشور هستند، اگر بدانند من جایی هستم و به کمکی نیاز دارم، فوراً همگی اعلام آمادگی میکنند که به هر نحوی کار مرا انجام دهند.
پسرم که فوت شد، از پسر بزرگم خواستم ترتیبی بدهد تا به اسلو بروم. پیش از این، سالی شش ماه تهران و سالی شش ماه آمریکا یا نروژ بودم. ولی الان مدت اقامتم در تهران از سالی شش ماه به سالی چهار ماه تقلیل پیدا کرده است.
در فرهنگستان علوم پزشکی هم، که اتاقم سرجای خودش است و وقتی نیستم کسی به این اتاق نمیآید. در این اتاق، هفت ماه بسته بود و وقتی وارد آن شدم، همه جای آن را خاک گرفته بود!
پسر دیگرم، استاد تمام ریاضیات (Full Professor) در دانشگاه رادگرز آمریکا است. همچنین استاد نروپاتولوژی درNew Jersey Institute of Technology (NJIT) است که همراه با چهار تا پنج دانشجوی PhD بر روی نورون کار تحقیقاتی میکنند.
آن پسرم که فوت کرد، در ایران معماری خوانده بود ولی پس از مهاجرت به آمریکا، در رشته مهندسی محیط (Environmental Engineering) فوقلیسانس گرفت و پس از آن موفق به اخذ مدرک PhD شد.
در کل پسرهایم از من موفقترند و الان آنها هستند که دارند از من نگهداری میکنند! از وقتی مادرشان فوت کرد، گفتند صحیح نیست که در ایران تنها باشم. میگویند: «شما که تنها باشید، خیال ما ناراحت است و شما باید نزد یکی از ما باشید.» من هم گفتم: «چشم. ارباب شمایید! هر چه شما بگویید اطاعت میشود.»
من هرجایی میروم از دلسوزی کارمندانی که در جاهای مختلف کار میکنند، لذت میبرم. البته اشکالاتی در کشور هست که مقداری از آن از سوی کشورهای خارجی تحمیل شده است و البته اگر دقت کنیم، خودمان نیز در ایجاد این مشکلات توسط خارجیها بیتقصیر نیستیم.
سعدی بزرگترین جامعهشناس است و صحت تمام سخنانی را که 800 سال پیش گفته، همین الان با چشم خود میبینید.
سعدی دریکی از اشعارش میگوید: شنیدم گوسفندی را بزرگی/ رهانید از چنگ و از دندان گرگی/ شبانگه کارد بر حلقش بمالید/ روان گوسفند از وی بنالید/ که از چنگال گرگم در ربودی/ چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی
یا در شعری دیگر میگوید: وقتی افتاد فتنهای در شام/ هرکس از گوشهای فرا رفتند/ روستازادگان دانشمند/ به وزیری پادشاه رفتند/ پسران وزیر ناقص عقل/ به گدایی به روستا رفتند
مصداق خیلی از این اشعار را در شرایط جامعه خود میبینیم. در حقیقت سعدی جامعهشناسی بوده که متأسفانه زیاد به او توجه نمیکنیم.
گفتند: « پسرت را بردار و بیار.»
جواب دادم: «در اولین فرصت باید به ایران برگردم. برای اینکه کشورمان مورد حمله یک کشور خارجی قرارگرفته و برای پیشگیری از بیماریهای واگیر در کسانی که به جبههها میروند، باید برگردم. من با خرج این ملت درس خواندهام، به این ملت مدیونم و باید دینم را ادا کنم.»
به همین دلیل باوجود آنکه آنجا تمام امکانات برایم فراهم بود و شغل ثابت هم میخواستند به من بدهند، در اولین فرصتی که دولت فراهم کرد، به استانبول آمدم و با هواپیمای ترکیه به مرز ایران رسیدم. 15 مهر و شبهنگام بود که در مرز ایران با اتوبوس چراغ خاموش حرکت کردیم و ساعت 7 صبح در تاریکی به تهران رسیدیم.
اولین باری که به جبهه رفتم، هشتم آبان بود که با تیم جهاد دانشگاهی به اهواز رفتم تا وضع بهداشتی سربازان را در خط مقدم جبهه بررسی کنم و بلافاصله 15 روز بعد با تیم ارتش همراه شدم. سه سال تمام با تیم بهداشتی نیروی زمینی همکاری کامل داشتم و آنها را با ماشین و راننده دانشکده بهداشت بههمراه خود میبردم. در طول این مدت، سالی دومرتبه تمام سنگرها را از بندر ماهشهر تا پیرانشهر بازدید کردیم و تا وقتیکه خرمشهر آزاد شد، این برنامه برقرار بود.
پس از آزادی خرمشهر، آبادان در محاصره بود و زیر رگبار گلوله و خمپاره با هلی کوپتر خود را از ماهشهر به آبادان رساندیم. من با سپاه هم همکاری بهداشتی داشتم و دکتر محرابی که رئیس دانشکده علوم سپاه بود، از شاگردانم بود. این کاری بود که باهمکارانمان در زمان جنگ انجام دادیم و منتی هم نمیگذاریم. مملکت و سرزمینمان بود. خارجی آمده بود و باید بیرونش میکردیم.
*متن مصاحبه برگرفته از وبسایت تامز هیستوری (https://pr.tums.ac.ir/)
در ادامه، ویدئویی از جناب آقای دکتر رضا مجدزاده مشاهده خواهید کرد که به توصیف پنج ویژگی برجسته از شخصیت استاد ابوالحسن ندیم پرداختهاند:
در این بخش خاطراتی در وصف استاد ندیم از زبان شاگرد ایشان، جناب آقای دکتر یونسیان، تقدیم میگردد:
_ در فایل صوتی اول، به خصوصیاتی همچون انعطاف علمی، روحیهی بالای انتقادپذیری و توجه به رعایت حقوق مادی افراد، اشاره میشود:
_ در فایل صوتی دوم، از اخلاق و رفتار انسانی دکتر ندیم یاد میشود:
در انتها شما را به تماشای گالری عکس مرحوم دکتر ابوالحسن ندیم دعوت میکنیم:
دیدگاهتان را بنویسید