خانم عصمت جمشیدبیگی
خانم عصمت جمشیدبیگی، 21 بهمن، در یک شب سرد برفی که مصادف بود با نیمه شعبان، بدنیا آمد.
مثل همه، با سختیهایی بزرگ شد. خیلی زود دوران کودکی را پشت سر گذاشت به گونهای که اکنون از کودکی چیز زیادی به یاد ندارد. خیلی زود بزرگ شد و مجبور شد مسئولیت به عهده بگیرد. در جوانی، پدر بزرگوار خود را از دست داد، برادر بزرگش هم به امریکا رفته بود و بدلیل اینکه پدر ورشکسته شده بود، مسئولیت خود و سه خواهرش را روی دوشش حس میکرد. در عین توانمندی و مسئولیتپذیری مادر، باز هم مجبور بود در دوران دانشجویی کار کند و تدریس خصوصی دهد.
کاردانی بهداشت عمومی را در دانشگاه علوم پزشکی ایران گذراند و بلافاصله وارد مقطع کارشناسی در دانشگاه علوم پزشکی تهران شد. طبق قوانین طرح بدلیل اینکه شاگرد اول بود میتوانست درصورت اعلام نیاز، طرح را در تهران بگذراند. در تاریخ 1366/09/09 طرحش را در مرکز گسترش شبکه زیر نظر وزیر وقت، آقای دکتر مرندی و قائم مقام ایشان آقای دکتر ملکافضلی، آغاز نمود.
هدف این مرکز در آن زمان این بود که از نظر کمّی، شبکه را در سراسر کشور گسترش دهد و علیرغم درگیریهای جنگ، شبکه با سرعت بسیاری درحال پیشرفت بود. افرادی که آنجا مشغول به کار بودند و بیصدا خدمت کردند، واقعا از دل و جان مایه میگذاشتند. آقای دکتر ملکافضلی، مرحوم دکتر کامل شادپور، مرحوم دکتر سیروس پیلهرودی، مرحوم دکتر منصور شمسا، آقای دکتر آزموده و کارشناسانی چون آقای مهندس قاسمی، امامی، ناظمیان، سلماسی، سرکار خانم رضائی و یوسفآبادی. همچنین افراد دیگر سیستم که بعد از مدتی وارد مرکز مدیریت شبکه شدند و ایشان افتخار همکاری با آنها را داشت؛ آقای دکتر ناصر کلانتری، آقای دکتر نعمت، آقای دکتر فرید ابوالحسنی، آقای دکتر محمد آسائی، آقای دکتر فرشاد فرزادفر، آقای دکتر نائلی، آقای دکتر محسن نقوی، آقای دکتر داوود مقیمی، آقای دکتر مطلق، آقای دکتر شریعتی، آقای دکتر تبریزی، آقای دکتر نبئی.
وی شخصی بود که مستقیم با آقای دکتر ملکافضلی کار میکرد. سایر همکارانش باید به دانشگاهها میرفتند و برای گسترش کمّی یعنی ساخت و ایجاد خانه بهداشت و مرکز بهداشتی درمانی تلاش میکردند. حتی در مناطق جنگی، 20روز در ماه را مأموریت بودند و روزهای باقیمانده را به اموری که در همان استانها به آنها محول شده بود، میپرداختند.
او تنها کارشناس ستاد بود که کارهای پژوهشی بزرگ، ادغام برنامهها، مسئولیت آموزش بهورزی و امور دیگر را انجام میداد که البته مسئولیت آموزش بهورزی را در کنار سرکار خانم اقدس محسنی، که از بیانگذاران مراکز آموزش بهورزی بودند، انجام میداد.
پس از یکسال گذراندن طرح، از سهمیه آزاد در کنکور شرکت کرد، در رشته آموزش بهداشت و تغذیه پذیرفته شد اما رشته تغذیه را انتخاب نمود و در سال 1371 از رشته “تغذیه در علوم بهداشتی” در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل شد. همچنین در اولین دورۀ MPH که برای فوق لیسانسها برگزار میشد، شرکت کرد و از دانشگاه تهران در رشته “اصلاح نظام سلامت” مدرک MPH را اخذ نمود.
کلام ایشان درخصوص ادامه تحصیل: “چندین بار کنکور دکتری شرکت کردم و هربار با اینکه رتبه یک بودم اما گزینش مانع ورودم میشد. برای تحصیل در خارج از کشور بورسیه داشتم اما اداره اجازه استفاده از آن را نداد و درنتیجه امکان ارتقاء تحصیلی بیشتری برایم فراهم نشد. در کنار این شرایط، مقالاتی ارائه دادم، سعی کردم هیچگاه در شغلم کم نگذارم و همچنین در حد توان به افراد علاقهمند آموزش دهم. خوشبختانه با افراد برجستهای کار کردم و همین باعث شد که مانند آنها عاشق شبکه شوم و بخواهم بدون چشمداشت، به مردم خدمت کنم.”
9 آذر 1400، نزدیک به 34 سال شد که وارد این شبکه شده است و سعی کرده به چیزی که اعتقاد داشته عمل کند. از شبکه آموخته، خوشحالی و ناراحتی را با آن تجربه کرده و کمک نموده تا شبکه پیشرفت کند و از بین نرود.
مفتخر شدیم طی یک مصاحبه، پای صحبتهای ایشان بنشینیم که در ادامه متن مصاحبه آورده شده است:
سرکار خانم جمشیدبیگی لطفاً مختصری از زندگی شخصی و تحصیلی خود را برای ما شرح میدهيد.
“من سال 58 در رشته بهداشت قبول شدم. در آن زمان دانشگاه علوم پزشکی ایران تأسیس نشده بود اما بعدها تحت عنوان دانشگاه علوم پزشکی ایران نام گرفت. فرزند اول خانواده بودم و از طرفی قرار نبود در ایران ادامه تحصیل دهم، ولی به دلیل مصادف شدن با انقلاب فرهنگی دانشگاه و بسته شدن درهای دانشگاهها، مجبور شدم در ایران کنکور دهم. بهدلیل آشنا نبودن با ضوابط کنکور و انتخاب رشته و نداشتن تجربه مشابه، از بین تمامی رشتههایی که قابلیت قبولی در آنها را داشتم موفق به قبولی در رشته بهداشت شدم.
از این موضوع خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. چرا که خارج رفتن برای ادامه تحصیل، محقق نشد و رشته فعلی هم که قبول شده بودم مطابق میلم نبود ولی درنهایت به دلیل اینکه یک سال دیگر پشت کنکور نباشم و از طرفی شرایط خاص آغاز انقلاب، به این انتخاب راضی شدم. البته بهطور همزمان در رشته میکروبیولوژی در دانشکده علوم و فنون هم قبول شدم که با تعطیلی دانشگاه، آن دانشکده هم به کلی تعطیل شد. در یک رشته بهمن ماه و در رشته دیگر خردادماه ثبت نام کردم ولی به مدت سه سال با تعطیلی دانشگاه مصادف شد و پس از آن بهدلیل اینکه یک ترم در رشته بهداشت شرکت کرده بودم در همین رشته ادامه دادم.
در آغاز اصلا به رشته بهداشت علاقه نداشتم چون شناختی به آن نداشتم و همیشه در پی بازشدن راهی برای رفتن به خارج بودم. با این وجود همیشه رتبه اول را کسب میکردم. هرچند زیاد به مطالعه درس اهمیت نمیدادم ولی اینکه تابع قانون صفر و یک هستم باعث میشد که همیشه در دانشگاه نمرههای خوبی کسب کنم تا جایی که با معدل 19.75 از مقطع لیسانس فارغالتحصیل شدم. بهدلیل اینکه پدرم ورشکسته شده بودند و برادر بزرگم هم قبل از انقلاب به امریکا رفته بود، من مجبور بودم بهعنوان فرزند بزرگ خانواده آن را به نحوی حمایت کنم، لذا بعد از دوران لیسانس ادامه تحصیل ندادم و تصمیم گرفتم طرحم را شروع کنم و کار کنم. به همین منظور روزی به دانشکده بهداشت دانشگاه تهران رفتم. شانس بزرگ من در زندگی این بود که با انسانهای بزرگ و خوبی برخورد داشتم. کیومرث ناصری اپدمیولوژیست دانشگاه تهران که درحال حاضر سالهاست در آمریکا زندگی میکند یکی از اساتید من در دانشگاه تهران بود که طرحهای زیادی را باهم انجام دادیم و با وجود اینکه کار دانشجویی بود، در قبال کمکی که من میکردم، دستمزد پرداخت میکردند. نمونه این افراد دیگر وجود ندارد. یک روز بعد از فارغالتحصیلی برای ملاقات اساتیدم و ازجمله دکتر ناصری به دانشکده بهداشت رفتم و دکتر ناصری من را با دکتر ملکافضلی آشنا کرد. در آن زمان دکتر ملکافضلی قائم مقام وزیر در ستاد گسترش شبکههای بهداشت و درمان و البته رئیس ستاد بود. هرچند پیش از این نیز دکتر ملکافضلی را میشناختم ولی چهره ایشان را هرگز ندیده بودم. دکتر ناصری من را بهعنوان کارمند به ایشان پیشنهاد داد و تاییدم نمود و بر روی اینکه رتبه اول بودم تأکید نمود. در آن زمان به کسانی که رتبه اول بودند اعلام نیاز میکردند و آنها میتوانستند در شهر خودشان بمانند. دکتر ملکافضلی معدل من را پرسید و سؤال کرد که میخواهم تهران بمانم یا خیر. با قبول کردن من مبنی بر اینکه میخواستم تهران بمانم فرمودند که ساعت 3 بعد از ظهر همان روز در دفتر ایشان باشم. در ساعت مقرر به دفتر کارشان که ساختمان پیشین وزارت بهداشت بود رفتم اما آقای ضیائی رئیس دفتر دکتر ملکافضلی به من اطلاع دادند که جلسه شورای مدیران است و نمیتوانم بروم داخل. به درخواست من به آقای دکتر اطلاع دادند که من آنجا هستم. آقای دکتر اجازه دادند که در همان زمان و همان شرایط وارد دفتر ایشان شوم. وقتی رفتم داخل افراد زیادی آنجا بودند ازجمله شخصی با لباس سپاه پاسدار که کنار دکتر ملکافضلی نشسته بودند و بعدها متوجه شدم آقای آئین معاون بهداشت و دیگران نیز مدیران کل سیستم بودند. در حضور همه مدیران با من مصاحبه کردند. از آنجایی که امید نداشتم مورد تأیید قرار بگیرم و پارتی نداشتم، خیلی راحت صحبت کردم و به سؤالات جواب دادم. در پایان دکتر ملکافضلی گفتند که فردا ساعت 7 صبح اداره باش (در آن زمان ساعات اداری از 7 صبح تا 2 بعدازظهر بود). فردای آن روز در ساعت مشخص شده، در اداره حاضر شدم و یکی از اساتیدم نیز به نام دکتر شمسا، که 3،2 سال پیش در امریکا درگذشت و نقش مؤثری در ریشهکنی آبله داشتند، در آنجا حضور داشتند. در آن زمان با دکتر ملکافضلی در گسترش کار میکردند و با دیدن من متعجب شده و دلیل حضورم را در آنجا پرسیدند و با توضیح ماجرا پیگیر نتیجه شدند. سپس با نامهای که با درخواست من برای طرح موافقت شده بود بازگشتند و اینگونه من کارم را در تاریخ 9/9/1366 در گسترش شبکه شروع کردم. یک سال طرح گذراندم و در آن یک سال با افرادی مانند دکتر ملکافضلی، دکتر شمسا، دکتر پیلهرودی، دکتر شادپور، دکتر متین و دکتر آزموده آشنا شدم و همکاری کردم. هرکدام از این افراد وزنه سنگینی بودند و من به تنهایی داشتم همزمان با همه این افراد کار میکردم. گاهاً تا ساعت 10 شب اداره میماندم و برای برگشتن، از خواهرم که دانشجوی دانشگاه تهران بود درخواست میکردم که باهم به منزل برگردیم و برخی از کارها را به منزل میبردم.
ما در کمتر از 3 سال 8000 خانه بهداشت ایجاد کردیم. کارشناسانی بودند که علیرغم شرایط جنگ دائماً در مناطق حضور داشتند و بر ساختن خانههای بهداشت نظارت میکردند و هیچ چشمداشت مادی به این قضیه نداشتند. همه به این منظور میرفتند که شبکه توسعه پیدا کند و اتفاقی در این سیستم بیفتد که مردم کمتر بمیرند. با دیدن این تلاشها به شبکه علاقهمند شدم. هرکدام از این افراد به من درس اخلاق و درس رفتار اجتماعی دادند. هر ماه کارگاه کشوری برگزار میکردیم و روی آموزش بسیار تأکید داشتند که همه کارشناسانی که وارد سیستم میشوند سیستم را خوب بشناسند. اما متأسفانه علیرغم تصور اینکه در حال حاضر باید پیشرفتهتر شده باشد، پسرفت کردهایم. در آن زمان با ورود هرکسی به شبکه موافقت نمیکردند و باید نشان میداد که قابلیتهای لازم را دارد. پس از پایان طرحم، آقای دکتر تلاش کردند که من در مجموعه بمانم و استخدام شوم. در همان زمان مشکلاتی در زندگی شخصیام پیش آمد که خوشایند نبود. با پایان یافتن طرحم در آزمون کارشناسی ارشد شرکت کردم و قبول شدم. در آن هنگام هر دانشگاهی، خود آزمون کارشناسی ارشد را برگزار میکرد و من در هر دو رشته تغذیه و آموزش بهداشت قبول شدم که اولی (تغذیه) را انتخاب کردم و ادامه دادم. همزمان هم درس میخواندم و هم کار میکردم و از آنجایی که با برخی از اساتیدم جلسه مشترک داشتیم لذا در مواقعی که نمیتوانستم کلاس ها را شرکت کنم چندان سختگیری نمیکردند. در مقطع کارشناسی ارشد نیز با معدل 19.25 رتبه اول را بدست آوردم و بورسیه تحصیلی در خارج از کشور به من تعلق میگرفت که با غرضورزی برخی، از آن محروم شدم و البته از داشتن حامی و یا پارتی هم محروم بودم چرا که تمام اقوام نزدیکم خارج از کشور بودند و پدرم فوت کردند، مادرم هم یک زن خانهدار بود.
خواهر کوچکم پس از 3 سال تعطیلی دانشگاهها موفق به قبولی در رشته اقتصاد دانشگاه تهران شد و خواهر دیگرم در رشته برنامهریزی آموزشی در دانشگاه شهید بهشتی قبول شد. خواهر کوچکترم هم در رشته میکروبیولوژی در دانشگاه تهران قبول شد. از آنجا که هرکدام به صورت نیمهوقت کار میکردند خوشبختانه کمی از حجم مسئولیتهای من کم شد ولی همچنان بهعنوان خواهر بزرگتر مسئولیتهای اجتماعی با من بود. از طرفی بهطور مستقیم با دکتر شادپور کار میکردم و مسئولیت عمده پروژههایی که انجام می دادیم با دکتر شادپور بود.
دکتر پیلهرودی بهصورت عمده درحال کار کردن روی کارهای گسترش شبکه بودند مثل مکانیابی برای تأسیس خانه بهداشت. به منظور تهیه نقشه از دانشگاهها و کسانی که در حوزه مبارزه با مالاریا کار کرده بودند استفاده میکردند چرا که آنها جایجای ایران را میشناختند. نقشههایی در قطعهای بزرگ خریده بودیم و آنها را از زیر سقف تا کف اتاق پهن میکردیم و روی نقشه مینشستیم حتی خود دکتر پیلهرودی هم مینشستند و با کارشناس آن دانشگاه کارشناسی میکردند. مثلا میگفتند این منطقه در نقشه فاقد رودخانه است درحالیکه درواقع رودخانهای یا کوه یا اتوبانی در آنجا وجود دارد که مردم نمیتوانند از آن عبور کنند. حتی به جمعیت و مشکلات فرهنگیای که ممکن بود مانع استفاده مردم دهبالا از دهپایین شود. لذا با توجه به تمام این ضوابط درمورد جایابی خانه بهداشت به شور مینشستند که کجا باید خانه بهداشت قرار بگیرد، کجا باید مرکز بهداشتی درمانی روستایی قرار بگیرد، کجا باید مرکز بهداشتی درمانی شهری قرار بگیرد و چیزی به اسم دفترچه گسترش هر شهر/ شهرستان به این صورت شکل میگرفت؛ یعنی برای هر شهر دفترچهای داشتیم که جمعیت شهری و روستاییاش مشخص بود و حتی اینکه برای هر خانه بهداشت تعیین شده بود که کدام روستاها را باید تحت پوشش قرار بدهد، با چه جمعیتی و با چه نیرویی. یعنی دقیقاً مشخص کرده بودیم که هر خانه بهداشت چند بهورز باید داشته باشد و بعد از آنکه این خانهها جمع میشوند و به یک مرکز بهداشتی درمانی روستایی وصل میشوند، آن مرکز چه نیروهایی باید داشته باشد. چراکه قبل از این خدماتی که میخواستیم ارائه بدهیم، با افراد خبره و ماهر، کمیته تشکیل داده بودیم و سطحبندی کرده بودیم. مثلا میگفتیم شما اگر میخواهید مراقبت از مادر باردار را انجام دهید مراحل آن را بگویید و همچنین بگویید که بهورز تا کجای این مراحل را میتواند انجام بدهد و از کدام مرحله به بعد از اختیار بهورز خارج و مربوط به پزشک عمومی یا ماما یا پزشک متخصص است.
بلوکهای بهورزی از قبل توسط خانم اقدس محسنی بهصورت بومی انتخاب و آموزش داده میشدند و سپس در مرکز آموزش بهورزی به مدت دو سال به شیوهای کاملاً اختصاصی که شبکه ابداع کرده بود دروس تئوری و عملی را پشت سر میگذاشتند، سپس وارد بلوک دوم کارآموزی کارورزی میشدند به این صورت که به ارائه خدمات در منزل افراد میپرداختند. البته در این مرحله دائما از مرکز آموزش بهورزی مورد نظارت قرار میگرفتند. سپس مرکز بهداشتی درمانی روستایی هم که مسئول خانههای بهداشت بود به کار این بهورزان نظارت میکرد.
به این صورت همه چیز تعریف شده بود و ما کتابچهای داشتیم که تعیین میکرد مرکز بهداشت شهرستان که درواقع سطح مدیریتی هر شهرستان بود، چه افرادی را براساس ضوابط انتخاب کند، چه واحدهایی را پوشش دهد و اینکه بیمارستانهای شهرستان چه تخصصهایی را باید پوشش دهند، چه نیروهایی باید داشته باشند و هر نیرو چه مهارتی باید داشته باشد استخدام شود. فکر نمیکنم هیچ کجای دنیا چنین سیستمی باشد. این تنها حرف من نیست بلکه کارشناسان WHO که آمدند، بارها و بارها این سیستم را و کسانی که برای طراحی آن زحمت کشیده بودند تقدیر کردند. البته این طراحی با استفاده از تجارب طرحی که خانه بهداشت چونقورانلو با کمک WHO، دانشکده بهداشت و وزارت بهداری چندین سال قبل انجام داده بود، به صورت ایرانیزه انجام شد و درکنار آن، کارهای تحقیقاتی نیز انجام میگرفت ازجمله کاری که دکتر ملکافضلی سال 64،63 در مورد میزان مرگومیر مادران و کودکان، علت آن و … انجام دادند.
در آن زمان این تحقیقات به من سپرده شد و روی یک درصد جمعیت ایران بدون دسترسی به کامپیوتر و تنها با استفاده از پرسشنامههایی که تا سقف چیده شده بودند، به استخراج دیتا میپرداختم. و یا پروژههای بزرگی مانند COME (Community oriented medical education) که به تدریج پیش آمد، وزارت بهداری به وزارت درمان، بهداشت و آموزش پزشکی تبدیل شد و درمان، بهداشت و آموزش پزشکی در سیستم تلفیق شد. زیرا میگفتیم پزشکی که الان به کار میگیریم، درسهایی را در دانشگاه خوانده که به درد آمریکا میخورد و نه به درد روستاهای ایران. لذا ما به افرادی نیازمندیم که به درد سیستم بخورند. خودمان به نوشتن کوریکلوم آموزشی پرداختیم و کاردان بهداشت خانواده و کاردان مبارزه با بیماریها را تربیت کردیم درحالی که تا پیش از این چنین چیزی وجود نداشت زیرا میگفتیم ما به کسانی مانند بهورز نیاز داریم که خودمان میدانیم چه چیزی میخواهیم و مطابق با خواسته شبکه در دانشگاه به او آموزش میدهیم. اما به پزشک که رسیدیم در این زمینه چندان اختیار نداشتیم. پروژههای متعددی را انجام دادیم ازجمله COME که مسئولیت آن با دکتر شادپور بود و تعداد قابل توجهی مشاور از WHO میآمد و به آموزش میپرداخت و نتیجهاش این بود که دانشجوهای پزشکی باید دوره کارآموزی و کارورزی را در نظام شبکه بگذرانند. درحال حاضر ممکن است به آن صورت اجرا نشود.
پروژهای دیگر تحت عنوان Basic minimum needs که بعدها تبدیل به Basic human needs و سپس Basic development needs شد که میگفت: مشکلات روستاهای ما عمدتاً بهداشت نیست و خیلی وسیعتر است. مانند مشکلات اقتصادی، فرهنگی و… لذا نیاز به گروهی دارد که تیم چند بخشی باشد و فرماندار باید در مرکزیت آن باشد نه بهداشت. منتها به دلیل اینکه هنوز فرماندار و استاندار نمیدانستند که چه باید بکنند، بهداشت کمک میکرد و این تیم را تشکیل میداد. ما به صورت pilot در روستای خراجی در شهرکرد و روستای موسیآباد، این طرح را پیاده کردیم و با مشکلات بسیاری برخورد کردیم چراکه در کشور ما بوروکراسی خیلی زیاد است. مثلا در روستای خراجی، مردم میخواستند مرغداری بسازند از این رو تعاونی تشکیل دادند و میخواستند بدینترتیب درآمد کسب کنند و از این درآمد مدرسه، راه و … بسازند. پس از خریدن سهام توسط مردم، از بانک برایشان درخواست کمک دادیم. البته تمام این مراحل به سختی انجام میشد و زمان بسیاری صرف کردیم. درنهایت دو روستا موفق شدند. یکی کشت درختان گردو را ادامه داد و دیگری مرغداری را. البته بعدها در کنار این مرغداری، به یک سنگشکن مجوز دادند و این امر موجب تلفات تعداد زیادی از جوجهها میشد و مردم ضرر میکردند. تمام اینها را مردم مدیریت میکردند و فقط کارشناسانی از گروههای مختلف به آنها مشاوره میدادند که البته گفته بودیم در ابتدا این مشاورهها رایگان است اما بعدها باید بابت آن هزینه پرداخت شود. این طرح قبلا در تایلند و بسیاری دیگر از کشورها موفقیتهای چشمگیری پیدا کرد ولی به دلیل سیستم بوروکراسی کشور ما، چندان به نتیجه نرسید. این پروژه را بعدها از ما گرفتند و به بهداشت محیط دادند و دیگر از ادامه آن غافل ماندم. این طرح و مدیریت آن توسط خود مردم روستا بسیار خوب پیش رفت؛ چنانکه وقتی ما سال اول وارد روستای خراجین شدیم، هیچیک از زنان روستا از جوان تا پیر صحبت نمیکردند و میگفتند ما چه میدانیم، عقل ما نمیرسد، ما زن هستیم، ما باید در خانه بنشینیم و بچهداری کنیم و… . سه سال بعد، زمانیکه به آن روستا رفتیم، شخصی که در حضور نماینده WHO و وزیر صحبت کرد، یک زن بود؛ یعنی در این حد تحول صورت گرفت. مسئول اصلی این تحول در سیستم، دکتر شادپور بود. من همکار اصلی دکتر شادپور بودم. همچنین مسئول پروژه حل مسئله شهرستان DTPS و بسیاری پروژههای آموزشی-اجرایی که باعث ارتقای سیستم و همکاران سیستم میشد نیز بود. خاطرات بسیار خوبی از آن زمان دارم. البته دوران سختی بود چراکه با امکانات بسیار کم مجبور بودیم کارهای زیادی انجام دهیم. خود من شخصاً تا ساعت 10 شب در اداره بودم اما راضی بودم و اصلا احساس خستگی نمیکردم. کمکم متأسفانه شکل قضیه متفاوت شد ولی شبکه روی حساب و کتاب درست بنا شد با اینکه مقداری نظام شبکه را سیاسی کردند.
من در جوانی پدرم را از دست دادم و به دلیل اینکه پدرم تاجر فرش بود اصلا مشکل مالی برایم قابل درک و ملموس نبود و همیشه رؤیاهای ماورایی داشتم. پس، از دست دادن پدر فاجعه بزرگی برایم بود. اما وقتی که دکتر شادپور فوت کرد دیواری پشت من فروریخت که هنگام فوت پدرم فرونریخت و دقیقا زمانی بود که همه چیز به خوبی پیش میرفت و من به گونهای تربیت شده بودم که نمیتوانستم کوتاه بیایم که شبکه از بین برود یا ضعیف شود، درنتیجه مجبور بودم که همیشه بجنگم ولی چندان توانایی نداشتم چون تنها کارشناس بودم. قبل از اینکه دکتر پیلهرودی و دکتر شادپور از اینجا بروند هرگاه به مشکل برمیخوردیم با یک تماس تلفنی که با آنها داشتم مشکل رفع میشد چون به بسیاری از افراد دسترسی داشتند. با رفتن دکتر شادپور احساس تنهایی بدی داشتم چراکه رابطه من و دکتر شادپور خیلی خاص و شبیه مراد و مریدی، پدر و فرزندی بود. البته مدیران بسیار قابلی هم داشتیم از جمله دکتر آسائی که یکی از مدیران بسیار خوش فکر ما بودند به طوری که گاهی اوقات وقتی مشکلی پیش میآمد خیلی سریع برای آن طرح میدادند. همچنین دکتر نعمت که فوقالعاده حمایت میکردند و یا دکتر ابوالحسنی. خیلی سعی کردم که تا حد امکان راه این عزیزان را ادامه دهم حتی پسر دکتر شادپور، دکتر پژمان شادپور، یکی از برجستهترین پزشکان است که اصلا وارد سیستم نشدند و صرفا طبابت کردند. ایشان از امریکا جایزه گرفتند و در مراسم دکتر شادپور از من خواستند که اجازه ندهم اسم این عزیزان فراموش شود و من به ایشان قول دادم و تا به حال سر قولم ماندم. البته این اشخاص فراموش شدنی نیستند چراکه سیستمی را پایهگذاری کردند که لااقل تا زمانی که سیستم هست، نمیشود فراموششان کرد. امیدوارم همکاران جدید که بعدها میآیند آن را ادامه دهند و بهتر از آن استفاده کنند. قسم میخورم اگر در حال حاضر هم از آن درست استفاده کنند مشکل کرونا حل میشود.”
ﻣﺸﻮق و الگوی ﺷﻤﺎ در زندگی کاری و شخصی چه کسانی بودهاند؟
“من در دوران دانشجویی، دکتر ملکافضلی را همواره بهعنوان فردی که اقتدار خاصی دارد و باید از او ترسید، میشناختم. البته هنوز هم افراد زیادی از ایشان میترسند. وقتی در مرکز مدیریت شبکه که در آن موقع به ستاد گسترش شبکه معروف بود مشغول به کار شدم، میز یا صندلی اختصاصی نداشتم و صندلی کنار دست منشی را به من دادند. همچنین شناختی به محیط اداری نداشتم و از طرفی بهدلیل سیستم نامناسب آموزشی، صرفاً به مطالب تئوری رشتهام واقف بودم و از بعد عملی آن غافل بودم و هیچ چیزی از سیستم نمیدانستم. همان روز اول، دکتر ملکافضلی مرا خواستند و گفتند: با سه استاد کاری تحقیقاتی انجام دادهایم. یک سری کاغذ دستنویس جلوی من گذاشتند با تعداد زیادی جدول و خطوط مبهم و گفتند اینها را ببر و فردا مقالهاش را بیاور. برگهها را به منزل بردم ولی به هیچ عنوان از آنها سر در نیاوردم. گویی صرفاً دیتای خام بودند. حتی نمیدانستم روی چند درصد جمعیت کار شده، پرسشنامهاش چیست، با چه هدفی است. تنها کاری که کردم این بود که از روی تمام آنها پاکنویس کردم. روز بعد جریان را خدمت آقای دکتر توضیح دادم و گفتم صرفاً برای اینکه فکر نکنید که نخواستم کار را انجام دهم، فقط پاکنویس کردم. از نگاه ایشان فهمیدم که ایشان متوجه شدند که من خواستم کاری را انجام دهم اما توانایی آن را نداشتم. ایشان با وجود اینکه قائم مقام وزیر بودند و کارهای زیادی در اولویت انجام داشتند ولی از ساعت هفت و نیم صبح تا دو بعد از ظهر کل پروژه را برایم توضیح دادند. دکتر ملکافضلی در معلمی بینظیر است و برعکس مدیریت اجراییاش، در معلمی اصلا بداخلاق نیست. سپس مجددا برگهها را به من تحویل داده و گفتند تا فردا مقاله را آماده کنم. وقتی مقاله را تحویل دادم، به جز چند ایراد جزئی تمام آن را پذیرفتند و نام مرا هم بهعنوان یکی از نویسندگان ذکر کردند در حالی که تنها دو هفته از حضور من در سیستم میگذشت. این موارد به انسان انگیزه میدهد و احساس میکند که دارد دیده میشود و به او بها داده میشود. به من انگیزه داد که بمانم و کار را ادامه دهم. وقتی طرحم را در سال 1366 شروع کردم حقوقم ماهیانه 3450 تومان بود. اولین عید که در اداره بودم، دکتر ملکافضلی به تمام کسانی که در اداره زحمت کشیده بودند 10هزار تومان به صورت نقدی عیدی میدادند و حتی به من هم عیدی دادند و هرسال تکرار میشد. حتی زمانیکه به خانههای بهداشت میرفتند اگر عملکرد بهورز خوب بود از جیب خودشان به آنها مبلغی میدادند. به جز این، هیچ وجه اضافهای به ما پرداخت نمیشد حتی اوایل کار که من اضافه کار میماندم تا ساعت ده شب، کسی اهمیت نمیداد و خودم هم از قانون اضافه کار اطلاع نداشتم تا اینکه دکتر شمسا متوجه شدند و به دکتر ملکافضلی اطلاع دادند که من اضافه کار دریافت نمیکنم. ایشان تکهای از کاغذ مقابل من را جدا کرد و روی آن نوشت که از آن به بعد به خانم جمشیدبیگی اضافه کار داده شود و از آن به بعد مشمول دریافت اضافه کار شدم.
دکتر پیلهرودی در جلسهای که من هم حضور داشتم و به سؤالات چند نفر از حاضرین هم جواب دادم گفتند من ایشان را میشناسم خانم بسیار خوبی هستند. درحالیکه من اصلا ایشان را نمیشناختم و حتی نمیتوانستم فامیلشان را درست تلفظ کنم.
خیلی از افراد با دیپلم وارد این سیستم شدند و با دکترا خارج شدند ولی من با فوق لیسانس آمدم و با فوق لیسانس دارم میروم. هیچ ارتقائی نداشتم، هیچ امتیاز و یا سفر خارجی از طرف اداره شامل حالم نشد. در تمام کارگاههایی که شرکت میکردم برحسب عادت دوران دانشجوییام به نتبرداری میپرداختم و بعد همه این نوشتهها را پاکنویس میکردم و تبدیل به یک مجموعه آموزشی میشد. اولین بار که چنین کاری را انجام دادم و به دکتر شادپور تحویل دادم بسیار تعجب کرد و گفت خود این یک جزوه آموزشی است و مرا تشویق کرد که ادامه دهم. وقتی دکتر ابوالحسنی رئیس ما شد، کارگاههای آموزشی در پاکدشت ورامین برگزار کرد و من در آنجا هم همین کار را انجام دادم و یک مجموعه قطور صد و چند صفحهای بردم و به ایشان تحویل دادم. باورش نمیشد و گفت که میشود به عنوان کتاب چاپش کرد. وقتی این نوشتهها را به دکتر شادپور میدادم، ایشان به دقت میخواندند و مرا صدا میزدند و میگفتند مثلا این نکته را خوب نفهمیدی و برخی مطالب را اصلاح میکردند و اینگونه بهتر یاد میگرفتم.
در اوایل دوران کاری من دانشجویی هرروز به دفترم مراجعه میکرد و اطلاعاتی را برای پایان نامهاش از من مطالبه میکرد و هربار خواستهاش متفاوت و مبهم بود تا اینکه یک روز به او گفتم اول متوجه شو چه میخواهی بعد به من مراجعه کن. همان لحظه دکتر شادپور از جلوی اتاق من رد میشد. بعد از رفتن آن دانشجو دکتر شادپور جریان را از من پرسید و من تعریف کردم. ایشان به من گفتند دخترجان خودت تا چندوقت پیش دانشجو بودی گفتم آقای دکتر من 5 بار به ایشان اطلاعات را دادم، گفت اشکالی ندارد دانشجو است. حتی روی مسائل جزئی هم نظارت داشتند. درحالیکه در سیستم فعلی به سختی میشود رئیس را دید. ای کاش همه چیز دوباره به قبل برمیگشت، دورانی که میدیدم کارم دارد به مردم خدمت میکند. گاهی حتی یک ماه تمام در روستا میماندم درحالی که همه مرد بودند و تنها دختر جوان بین آنها من بودم. جلسات در مسجد روستا برگزار میشد. گاهی خانمهای روستایی دلشان به حال من میسوخت و من را برای استراحت به خانههایشان دعوت میکردند. بعد از سه، چهار بار رفت و آمد به آنجا، یکی از پیرمردهای روستایی شعری گفته بود و اسم من را در شعرش ذکر کرده بود. اینها به من انگیزه میداد و میدیدم که دارم کاری میکنم که مردم خوشحال و راضی میشوند چرا که مردم به راحتی به کسی علاقهمند نمیشوند. هرچه میگذشت جای من تغییر میکرد و باید عدهای را آموزش میدادم و وقتی میدیدم که این افراد دارند یاد میگیرند باز هم برایم انگیزه و محرک بود. امیدوارم این نهضت ادامه پیدا کند.”
دﺳﺘﺎوردﻫﺎی ﻣﻬﻢ شما در نظام سلامت ﭼﻪ ﺑﻮده است؟
“من یکی از مهرههای کوچک بودم که سعی کردم شبکه را تا جایی که دست من بود حفظ کنم و اجازه ندهم ضوابطش خراب شود و سیاست به طور گسترده با آن ترکیب شود و اینکه توانستم به چند نفر از همکارانم آموزشهایی دهم.”
در صحبتهایتان فرمودید اصلا قصد نداشتید وارد این مسیر شوید و به صورت اتفاقی هدایت شدید. آیا در این مسیر با محدودیتی مواجه شدید؟
“بله، خیلی زیاد و از همه سمت. من وقتی آزمون دکترا شرکت کردم اول شدم ولی من را قبول نکردند و در مصاحبه رد شدم، حق من بورس بود ولی باز هم قبول نکردند و از سمت گزینش رد شدم. پرسیدم مگر من کجا کار میکنم؟ اگر شایستگی ندارم پس چرا اجازه کار کردن به من میدهید و اگر شایستگی دارم چرا اجازه ارتقاء نمیدهید؟ و با افتخار پاسخ میدادند: حتی اگر بیست بار دیگر هم آزمون داده و اول شوی، ما تو را رد میکنیم.”
اﮔﺮ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮﮔﺮدﯾﺪ، ﻫﻤﯿﻦ راه را انتخاب میکنید یا خیر؟ آیا ﮐﺎری اﻧﺠﺎم ﺧﻮاﻫﯿﺪ داد ﮐﻪ پیش از این ﻓﺮﺻﺖ اﻧﺠﺎﻣﺶ را ﻧﺪاﺷﺘﻪاﯾﺪ؟
“نه دیگر این مسیر را طی نمیکردم و کلا از ایران میرفتم، یعنی همان کاری که باید انجام میدادم و نشد! اگر میرفتم نمیدانم چه پیش میآمد، درکل من کارم را دوست دارم ولی بخاطر اینکه خیلی اذیت شدم، ایران ماندن را دوست ندارم.”
شیرینترین لحظهای که در حوزه کاریتان احساس موفقیت داشتید، چه زمانی بود؟
“خیلی مواقع. شما هرزمان پروژهای را به نتیجه میرسانید شیرین و خوب است. مثلا دیروز توانستیم تعدادی کانکس به عنوان خانه بهداشت عشایر هنگامی که در ییلاق به سر میبرند فراهم کنیم. ما تا مدتها خدمت ارائه میدادیم و گمان میکردیم داریم واقعا به همه خدمت میدهیم. درحالیکه عشایر زمانی که در قشلاق به سر میبرند یعنی نزدیک روستا هستند و از خدمات آن روستا استفاده میکنند اما وقتی در ییلاق به سر میبرند پخش میشوند و برحسب مراتعی که هرکدام دارند گاهی یک چادر با چادر دیگر کیلومترها فاصله دارد و دسترسی به آنها بسیار سخت است و نیروهای ما هم خیلی کم به سراغشان میرفتند.
من هرزمان از کنار چادر عشایر عبور میکردم فقط رنگ میدیدم و فکر میکردم که چقدر زیباست ولی وقتی وارد زندگیشان شدم دیدم که زندگیشان خاکستری است و اصلا رنگ ندارد، سختی زیادی میکشند. پس شروع کردیم برای عشایر کار کردن. شروع کار ما برای عشایر به ده سال پیش برمیگردد. وقتی دکتر نمکی وزیر شدند باعث شد که این کار سریعتر به نتیجه برسد. البته از قبل هم کارهای زیادی انجام شده بود ولی این دو سال اخیر سرعت گرفت. وقتی که میبینم مردم آن خدمتی را که باید بگیرند میگیرند و بار کوچکی از روی دوششان برداشته میشود، همان چیزی که وظیفه تو بوده، آن لحظه زیباست و من این لحظات را کم نداشتم.”
به نظرتان چه چیزی باعث شده که شما در نظام سلامت به عنوان یک پیشکسوت مطرح شوید؟
“خیلی چیزها، یک فاکتور مشخص ندارد. حضور اساتیدم و اینکه از آنها یاد گرفتم و آنها مرا شکل دادند. دختر جوانی که فقط دانشگاه را دیده بود پایش را در بالاترین سطح گذاشت. من از پایین به بالا نرسیدم بلکه یکدفعه به اینجا آمدم. بیشتر دلیل آن همین چیزهاست و سایر دلایل، شخصیت خودم هست که تابع قانون صفر و یک هستم و فکر میکردم هرکاری را که به من میسپارند باید به بهترین شکل ممکن انجام دهم. پشتکاری که داشتم و علاقهای که به کارم پیدا کردم، همه اینها کمک کرد که این اتفاق بیفتد.”
شخصی که قصد دارد مانند شما کارشناس این بخش شود باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟
“آموزشهایی که به من داده شد خیلی مهم بود. سالهاست همکاران من که جدید وارد میشوند آموزش نمیبینند و باید آنقدر زمین بخورند تا چیزی بیاموزند و باز هم مشخص نیست چیزی که یاد میگیرند درست باشد یا خیر. سالهاست که ما کارگاههای آموزشی نداریم. کارشناس باید کارش را یاد بگیرد و علاقه و انگیزه داشته باشد. اگرچه کسی کمک نکرد که من ارتقاء پیدا کنم ولی ارتقاء همیشه به مدرک نیست. من ارتقای لازم را پیدا کردم. جمشیدبیگی که ماههای اول آمد، با الان خیلی فرق دارد، حتی از دید همه کسانی که در این سیستم هستند. پس ارتقاء یافتم. هر یک مرحله ارتقاء یافتن موجب میشود انگیزه پیدا کنید.
مادیگرا نبودن، همان چیزی که در حال حاضر برای کارشناسان خیلی اهمیت دارد و نسبت به میزان حقوقشان کار میکنند. درحالیکه من در آن زمان تا ساعت یک نیمه شب کار میکردم، شاید اشتباه میکردم. نه تنها من، بلکه دکتر شادپور و دکتر ملکافضلی هم مثل من در خانه کار میکردند. امروزه چنین نیست و نمیشود از کارشناسان توقع داشت ولی گفتن اینها کمک میکند. مطرح کردن کسانی که اینگونه خالصانه کار کردند ممکن است شاید از صد نفر فقط یک نفر را تکان دهد اما همان هم خوب است و الگوسازی میشود. من در تمام جلسات بلا استثنا از دکتر شادپور و دکتر ملکافضلی حرفی به میان میآورم تا افراد جدید به دنبال خواندن بیوگرافی آنها بروند.”
ﻣﺎﻧﺪﮔﺎرﺗﺮﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮهای ﮐﻪ در ذﻫﻦ دارﯾﺪ چیست؟
“وقتی که کامپیوتر تازه وارد سیستم شده بود، من هیچ شناختی نسبت به آن نداشتم اما دکتر پیلهرودی و دکتر شادپور مرا مسئول کامپیوتر نمودند. یونیسف برایمان چند دستگاه کامپیوتر اجاره کرده بود. آنها را تحویل گرفته بودیم و میخواستیم کارگاه آموزشی تشکیل دهیم درحالیکه خودم هم بلد نبودم. محل برگزاری کارگاه را در پاکدشت قرار دادیم و قرار بود روز شنبه از همه دانشگاهها به آنجا بیایند. روز پنجشنبه عصر زمان رفتن به منزل متوجه شدم که هیچیک از سیستمها منتقل نشدهاند و کسی هم در اداره نبود. در آن هنگام دفتر وزیر طبقه ششم بود. بیرون آمدند و علت را پرسیدند و من توضیح دادم. گفتند سریع کامپیوترها را به پاکدشت بفرستید. خود من پشت وانت نشستم. یکی از همکاران خوب ما در یونیسف بود که با او تماس گرفتم و ضمن شرح ماجرا از او خواهش کردم که برای نصب دستگاهها به آنجا بیاید. با وجود آنکه هیچ وظیفهای نداشت اما صرفاً به دلیل دوستی بین ما، پذیرفت و تکتک آنها را تا ساعت 10،9 شب راهاندازی کرد تا شنبه بتوانیم کارگاه آموزشیمان را برگزار کنیم.
ما در آن زمان که ویندوز هم نیامده بود و داس بود، اطلاعاتی از سیستم میگرفتیم که الان نمیتوانیم بگیریم. چراکه آن زمان یک نفر درموردش تصمیم میگرفت و آن یک نفر هم درست تصمیم میگرفت. وقتی برنامه به جایی رسید که ما میتوانستیم به دانشگاهها گزارش دهیم، دکتر شادپور روی کاغذی نوشته بودند که باید به خاطر کارم از من تقدیر شود و آن کاغذ را سه سال بعد به من نشان دادند. گرچه از من تقدیر نشد اما همان کاغذ برای من بسیار ارزش داشت.”
با سپاس از شما. در پایان اگر صحبتی دارید بفرمائید.
“نه من همه چیز را گفتم. بعضی چیزها دیگر به احساس آدم برمیگردد و نمیشود در بیان گنجانده شود. شاید اگر هم بگویم خراب شود. من فقط آرزو میکنم تحولی اساسی در کشور رخ دهد و همه دلشان بخواهد برای کشور کاری کنند. کشور معنا پیدا کند، وطن معنا پیدا کند.
من اگر بیشتر درس میخواندم شاید خدماتم به جامعه بشری بیش از الان بود و به این دلیل گفتم ای کاش میرفتم نه اینکه بگویم کاش میرفتم و در آنجا برای خودم کاخ میساختم و چه حیف که اکنون این کاخ را ندارم؛ بلکه منظورم این است که شاید انسان مثمر ثمرتری برای کل بشریت میشدم، و البته شاید هم نمیشدم. ولی از آنجایی که خودم را میشناسم فکر میکنم آنجا چون امکانات تحصیل بیشتر برایم فراهم میشد شاید میتوانستم کمک بیشتری کنم. مانند بسیاری که آنجا بودند اما برای ایران کار کردند. دهکده جهانی دقیقا همین است.”
«گالری عکس»