» شهید بی‌بی صدیقه سیدی

شهید بی‌بی صدیقه سیدی

شهید بی‌بی صدیقه سیدی متولد 1363/04/01 زاده مشهد، بعد از فارغ‌التحصیلی از مدرسه نمونه‌ دولتی اندیشه، رشته مامایی را انتخاب کرد. وی دوران طرح خود را در حاشیه‌شهر مرکز بهداشت شماره 2 مشهد گذراند. بعد از آن سال‌ها در درمانگاه‌های خصوصی مشهد بعنوان پرستار/ماما شروع به خدمت کرد. در سال 1395 با رابطه بکارگیری شرکتی و درجه علمی کارشناسی‌ مامایی به استخدام مرکز بهداشت شماره 3 مشهد درآمد و به مدت 5 سال در مرکز بهداشت شهرک‌ مهرگان مشهد مشغول به فعالیت شد. از زمان شیوع ویروس کرونا، همزمان با فعالیت در مرکز بهداشت و درمانگاه اباصالح، در مراکز 16ساعته تشخیص کرونا نیز خدمت کرد.

سرزنده و پر از شور زندگی بود. آنقدر می‌خندید و شاد بود که خواهرش همیشه می‌گفت: «چشمت می‌کنند دختر!» صدای خنده‌هایش هنوز در گوش پنجره اتاق کارش، که رو به کوچه کناری مرکز بهداشت مهرگان باز می‌شد، شنیده می‌شود.
صدیقه تازه سی و شش سالگی‌اش را تمام کرده بود. سی و شش سالگی سن خاصی است. توی این سن آدم پختگی و جوانی را با هم در خودش احساس می‌کند. توی این سن آدم به اندازه‌ای که لازم باشد، سرد و گرم روزگار را چشیده است. آن‌قدر که رفتارهایش بوی خامی و بی‌تجربگی ندهد و بداند که پایش را کجا می‌گذارد و از آن طرف شادابیِ جوانی‌اش سرریز کرده و انرژی‌اش می‌تواند کوهی را جابه‌جا کند. جوری که با خودش فکر می‌کند وقتش رسیده که مسیر دنیا را تغییر دهد.
هیچکس نمی‌داند که صدیقه سیدی، مراقب سلامت مامای مرکز خدمات جامع سلامت مهرگان، که این روز‌ها عکس قاب گرفته بزرگش در کنار ۱۵ شهید سلامت دیگر، زینت‌دهنده بولوار‌های شهرمان شده است، در روز‌های سی و شش سالگی‌اش به چه چیزی فکر می‌کرده، چه برنامه‌هایی برای آینده‌اش داشته و چطور می‌خواسته به الگوی ذهنی خودش لباس واقعیت بپوشاند، اما حالا همه می‌دانیم که دنیای پس از او بدون شک با دنیای قبل از او تفاوت دارد.

شاید خودش هم هیچوقت فکرش را نمی‌کرد که راه تغییر از مسیر خودش بگذرد، اما چه اهمیتی دارد؟ او حالا رفته، ولی رد پایش مانده و هیچ وقت هم محو نمی‌شود. کرونا بالاخره تمام می‌شود، همه‌گیری‌های دیگر شاید بیایند و بروند، هزار و یک اتفاق دیگر ممکن است توی این مملکت بیفتد، اما کسی می‌تواند نام کسانی را که در هولناک‌ترین صحنه‌های نبرد بشریت با اشباح تاریکی و وحشت، جانشان را کف دستشان گرفتند و میدان را خالی نکردند، فراموش کند؟‌

قصه‌ی خانم دکتر شدن
بازی محبوب بچگی‌اش دکتر بازی بود. او دکتر می‌شد و باید بچه‌های دیگر را خوب می‌کرد. یکی سرش درد می‌کرد، یکی دلش و آن یکی هم سرما خورده بود. برایشان قرص و کپسول می‌نوشت، گاهی هم آمپول. امضا می‌کرد و نسخه را دست بچه مثلا مریض می‌داد و می‌گفت: «بعدی!».
وقتی بزرگ شد، قصه همان قصه بود، منتها دیگر بازی در کار نبود. خواهرش طاهره روایت می‌کند: «سال اول دبیرستان مدرسه نمونه دولتی اندیشه قبول شد. می‌گفت فقط رشته‌های علوم پزشکی را دوست دارم. یک سال هم پشت کنکور ماند، آخر رفت مامایی در دانشگاه آزاد مشهد. مامایی را دوست داشت. ۲ سال طرحش را در مرکز بهداشت شماره ۲ گذراند. بعد از آن تا چند سال در درمانگاه‌های مختلف به عنوان ماما یا پرستار کار می‌کرد. سال ۹۵ آزمون استخدامی شرکت کرد و قبول شد. اول مرکز شهر افتاده بود، ولی خودش گفت دوست دارد برود مرکز بهداشت مهرگان در شهرک مهرگان. آنجا مراقب سلامت مادران باردار بود. یک درمانگاه در محله پورسینا هم هفته‌ای یکی دو روز می‌رفت برای اینکه خدمات پرستاری از دستش نیفتد».
رؤیا باز‌های جوان بودن یعنی آرزو داشتن و امید داشتن. آدم خسته و بی‌رویا، آدم پیر است و دهه شصتی‌ها چه آدم‌های رؤیابازی هستند! بالشت آن‌ها هرشب که می‌خواهند بخوابند، از آرزو‌های رنگ‌به‌رنگ پر می‌شود و فردا صبح با کلی نقشه و برنامه بیدارشان می‌کند. آرزو‌های دهه شصتی‌ها آرزو‌های بزرگی نیستند. آرزو‌های کوچکی هستند که بی‌خودی بزرگ شده‌اند: خانه، ماشین، شغل، زندگی، بچه…. صدیقه هم مثل همه هم‌نسل‌هایش با آرزوهایش زنده بود. طاهره در این باره می‌گوید: «در تمام این سال‌ها در خیلی از مراسم‌ها نبود. چهلم مادربزرگم شیفت بود و نتوانست کسی را پیدا کند. عاشق کارش بود. دوست داشت خانه بخرد. موفق هم شد. با پس‌اندازی که کرده بود و وامی که گرفت، توانست برای خودش خانه‌ای در بولوار اندیشه بخرد. کرونا که جدی شد، مدام بهش می‌گفتیم دیگر نرو. از نظر مالی نیازی نداری. اجاره خانه‌اش را می‌گرفت، پس‌انداز داشت، ما هم کنارش بودیم. برادرم بار‌ها بهش گفت اصلا فکر کن اخراج شدی… بیا بیرون. ولی خودش دوست داشت. می‌گفت اگر من نروم این همه زن حامله چکار کنند؟ من مسئول آن‌ها هستم. سه ماما داشتند، یکی از آن‌ها قبل از صدیقه کرونا گرفته و رفته بود. می‌گفت اگر من هم بروم یک ماما با این همه زن باردار چه کند؟ می‌گفتیم لااقل درمانگاه را نرو، خسته می‌شوی. می‌گفت آن موقعی که کار نداشتم درمانگاه بهم کار داد، الان توی این وضعیت که پرستار نیست بگویم نمی‌آیم؟ نیرو ندارند و شیفتشان خالی می‌ماند. از قبل عید می‌گفت خدا بخواهد چهار تایی با هم برویم کیش. موقع کرونا باهاش شوخی می‌کردم که چی شد، قرار بود با هم برویم کیش؟! می‌گفت: حالا بگذار ببینم خوب می‌شوم یا نه». ولی قسمتش نبود که خوب بشود. قسمتش این بود که یک روز سحر نزده سوار بر رنگین کمان رؤیاهایش بشود و برود. مادرش فاطمه اسلامی تعریف می‌کند: «قسمت ما هم این بود. بچه خوب و سالمی بود. ولی نمی‌دانم چه شد و از کجا بود که ویروس از پا درش آورد. کرونا که شروع شد علاوه بر مرکز بهداشت و درمانگاهی که می‌رفت، سه شیفت هم برایش در مرکز جامع خدمات سلامت احمدی در بولوار قرنی گذاشته بودند. آنجا کارش غربالگری بود و از مردم تست کرونا می‌گرفت. چهار روز عید هم که خانه بود غربالگری می‌کرد. زنگ می‌زد به فهرست افرادی که زیرمجموعه‌اش بود و علائمشان را می‌پرسید. دائم در حال تلفن زدن بود. شش ماه رفت مرکز بهداشت و درمانگاه هیچی نشد. همین سه هفته که رفت غربالگری، با اینکه دو عدد ماسک می‌زد، دستکش داشت، گان می‌پوشید…».

آخرین تصویر
از قاسم‌آباد می‌خواست هر روز صبح در سرما و گرما با اتوبوس تا شهرک مهرگان برود، ۲ ساعت طول می‌کشید. یکی دو سالی به همین منوال ادامه داد، اما دیگر خسته شد. یک کوچه بالاتر از مرکز بهداشت یک سوئیت اجاره کرد و همان‌جا ماند. خیلی از همکارهایش هم همین کار را کرده بودند تا دیر سرکارشان نرسند. از اول هفته تا آخر هفته در مهرگان بود و آخر هفته‌ها به خانه پدری می‌آمد. پدرش سید محمد روایت می‌کند: «مریضی‌اش طولی نکشید. جمعه بود، ساعت یک و نیم بعدازظهر بردمش مرکز شهید احمدی که کشیک بخش کرونا بود. سه روز از این موضوع گذشت تا اینکه از مرکز بهداشت محل کارش زنگ زدند که کمی سرش درد می‌کند بردیمش بیمارستان شهید هاشمی‌نژاد. ما بلافاصله رفتیم و فردایش آزمایش‌هایش را گرفتیم گفتند خوب است استراحت کند. دکتر عفونی گفت مورد خاصی نیست. استراحتش به دو روز کشید. به ما گفتند کرونایی که گرفته بوده به مغزش زده است. روز سوم ساعت ۱۲ بود که دکتر مرکز بهداشت‌شان آمد و متوجه شد که حالش خوب نیست گفت ببریدش بیمارستان. بردیمش بیمارستان امام رضا(ع) در اورژانس عدالتیان بستری کردیم. همانجا که از آمبولانس پایین آوردند و بردند دیگر ندیدمش تا صبح ساعت ۷ در محوطه بیمارستان بودیم. گاهی از پرستار حالش را می‌پرسیدیم می‌گفت الان بیهوشش کردیم، الان دستگاه وصل کردیم. صبح به ما گفتند شما اینجا خسته می‌شوید بروید ساعت ۲ بیایید که تصویری او را ببینید. رفتیم، اما به محض اینکه رسیدیم خانه، هنوز لباسمان را درنیاورده بودیم که از بیمارستان تماس گرفتند ساعت ۵:۴۵ صبح فوت کرده بود. یعنی کلش سه روز و نصفی طول کشید».

قصه‌ی تولد و مرگ
می‌گویند تولد و مرگ دو روی یک سکه هستند. شاید صدیقه این را خوب فهمیده بود. او هر روز نبض زندگی را از صدای قلب‌های کوچکی که بی‌تاب آمدن به این دنیای پرآشوب بودند می‌شنید و به همان اندازه با مرگ آشنا بود. خواهرش طاهره می‌گوید: «از چند روز قبلش خسته بود. کمردرد و پادرد داشت، ولی گذاشته بود به حساب فشار کاری. وقتی که با دکتر صحبت کرده بود دکتر بهش گفته بود که کمر درد هم یکی از علائم هست برو تست بده. تست که داده بود شبش به من زنگ زد و گفت: «مثبت است، ولی به کسی نگو نگران می‌شوند.» چهار روز دو نفری قرنطینه در خانه خودش نزدیک مرکز بهداشت مهرگان قرنطینه بودیم. علائم دیگری مثل سرفه یا تب نداشت. دکتر می‌گفت «خدارا شکر کن که تب و لرز یا مشکلات گوارشی نداری.» این علائم را نداشت، ولی بیماری‌اش نهفته بود. در این چهار روز سه بار اورژانس آمد. بار اول گفتند بیمارستان امام رضا(ع) فقط با تنگی نفس حاد پذیرش می‌کنند. تو خودت کادر درمانی می‌دانی که بروی پذیرشت نمی‌کنند، باید توی خانه باشی و تحمل کنی. می‌گفتند بدن درد طبیعی است. ما هم اعتماد کردیم به حرف اورژانس که می‌گفت نروید بیمارستان آلوده است. خود خواهرم هم تأکید داشت که بیمارستان خیلی کثیف است. برویم حتما عفونت می‌گیریم. خیلی صبور بود. دفعه اول که زنگ زدیم اورژانس بی‌قراری و پادرد شدید داشت. دفعه دوم بی‌حال بود می‌گفت یکی بیاید سرم به من وصل کند، ولی خدمات پرستاری در منطقه پیدا نمی‌کردیم. می‌خواستیم ببریمش درمانگاه که سرم بهش بزنند، ولی خودش گفت «نه درمانگاه آلوده می‌شود، باید یکی بیاید توی خانه بزند.» زنگ زدم به اورژانس و به خواهرم گفتم «خیلی توی خودت نریز که این‌ها فکر نکنند الکی زنگ زده‌ایم. آبروداری نکن.»، چون این کار را می‌کرد. وقتی اورژانس آمد، خودش با همان حال آب مقطر برداشت و رگش را پیدا کرد. سرمش را زدند آرام شد و خوابید. دفعه سوم که زنگ زدیم و اورژانس آمد تا دیدند اعزامش کردند.»

از دستم آب خورد و رفت
مادرش هم می‌گوید: «آخرین روز کاری‌اش در مرکز احمدی شیفت بود. روز جمعه آمد گفتم: «چیه مادر… حال نداری؟» گفت: «نه خوبم مامان… فقط خسته‌ام.» هفته بعدش هم که دیگر تمام شد… روز آخر ۱۰۰ هزار تومان دادیم بیایند سرم برایش وصل کنند. دیدم حالش خیلی بد است، دست و پایش دارد سرد می‌شود زنگ زدیم اورژانس. نمی‌توانست نفس بکشد. رفتیم اکسیژن بگیریم هرجا رفتیم گفتند نداریم. اکسیژن یک بار مصرف یک ساعته گرفتیم. نصف روز زدیم بعدازظهر هم بردیمش بیمارستان. آنجا گفتیم از همکارانتان است همه آمدند دورش. عکس سینه‌اش را گرفتند با عکس قبلی‌اش که در بیمارستان هاشمی‌نژاد گرفته بود مقایسه کردند گفتند: از آن روز تا حالا خیلی پیشرفت کرده است. من بالای سرش بودم. هی گفتند برو بیرون.. گفتم: «باشه.» آمدم بیرون. دوباره که رفتم دیدم نشسته. گفتم: «مامان برای چی نشستی؟ چه می‌خواهی؟» گفت: «مامان دلم ضعف می‌کند.. بدنم ضعف می‌کند.» به پرستار گفتم: «چی بهش بدهم؟» گفت: «آبمیوه.» رفتم آبمیوه آوردم. یک لیوان بهش دادم تا نصفه خورد. بعد یک لیوان آب خواست، بهش دادم. آمدم توی حیاط که نماز بخوانم، بعد که رفتم بالا دیدم روی تخت نیست. گفتم «کجا بردید دخترم را؟» گفتند بردند آی‌سی‌یو. گفتند می‌برند آنجا که بهتر شود. با خودم گفتم حتما تخت آی‌سی‌یو خالی شده بردنش… حتما خوب می‌شود. هرچه التماس کردم که بروم پیشش اجازه ندادند. تا صبح نشستم توی بیمارستان. هروقت می‌رفتم حالش را می‌پرسیدم می‌گفتند دعا کنید حالش خوب نیست. بعد گفتند بیهوشش کردیم. دیگر ندیدمش. یک کلمه نگفت کجایم درد می‌کند. فقط از دستم یک لیوان شربت و یک لیوان آب خورد و رفت. صبح که رفتیم ببینیمش گفتند «بروید خانه دوش بگیرید، لباس‌هایتان را عوض کنید، کثیف شده توی بیمارستان، ظهر بیایید تصویری ببینید.» آمدیم خانه دوش گرفتیم و لباس‌هایمان را عوض کردیم. با خودم گفتم الان برویم حتما راه می‌دهند. وقتی رفتیم دیدم پسرم دارد به سر و کله‌اش می‌زند. می‌گوید «مامان تمام شد… دیگر نشانت نمی‌دهند…»

شایدهایی به قیمت یک زندگی
طاهره حرف‌های مادر را این گونه تکمیل می‌کند: «توی آی‌سی‌یو همه وقتی فهمیدند همکارشان است رفتند بالای سرش و بهش دلداری دادند. بهش می‌رسیدند. کتاب دعا گذاشتند بالای سرش. ساعت ۵:۴۵ صبح تمام کرده بود، ولی هیچ‌کس دلش را نداشت بیاید خبر بدهد. یکی از پرستار‌ها بعد‌ها می‌گفت به هم پاس می‌دادیم که تو برو خبر بده. آخر گفتیم بگذار شیفت بعدی بیایند آن‌ها بگویند. همین‌طوری هم شد. ساعت ۷ مادرم و برادرم رفته بودند گفته بودند دعا کنید، ظهر بیایید تصویری ببینید. در صورتی که یک ساعت قبلش تمام کرده بود. از شبش، چون می‌خواستند برای تنفس دستگاه توی گلویش بگذارند گفتند باید بیهوشش کنیم که اذیت نشود. ما اصلا نمی‌دانیم چه شد و وقتی تمام کرده بود بیهوش بود یا نه. کسی را پیدا نکردیم که توضیح بدهد. بعد‌ها فهمیدیم که احیا هم داشته.

پاداش صادقانه کار کردن
طاهره ادامه می‌دهد: «اول تیر تولدش بود. روز قبلش با مادرم رفتیم محل کارش غافلگیرش کنیم. گفتیم چند دقیقه‌ای خوش باشد و خستگی درکند. چون همش می‌گفت از نظر ذهنی همه‌مان خسته شدیم. می‌خواستیم غافلگیرش کنیم یکهو وارد اتاقش شدیم. مراجعه‌کننده درست کنارش نشسته بود. بهش گفتم «چرا این‌قدر نزدیک می‌شوی؟ شاید ناقل باشد و تو هم بگیری.» گفت: «این زن باردار است، اگر بهش بگویی فاصله بگیر استرس بهش وارد می‌شود.» یکی از همکارهایش می‌گفت آمار روزانه مراجعه‌کننده خانم سیدی بالا نیست، چون کیفیت برایش مهم است. برای زن باردار وقت می‌گذاشت. فقط یک معاینه ساده نبود. با آن‌ها صحبت می‌کرد و در واقع کار یک روان‌شناس را هم می‌کرد. آن‌قدر برایشان وقت می‌گذاشت که ما بهش اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم ممکن است آن آدم ناقل باشد و تو را هم مریض کند. الان می‌گویم این رفتنش پاداش نوع کار کردنش بود. چون خیلی صادقانه کار کرد. حتی وقتی خانه بود خیلی از مادر‌ها در ساعت‌های مختلف شب به گوشی‌اش زنگ می‌زدند. در آن منطقه پرجمعیت و مهاجرنشین حاشیه شهر بیشتر مادر‌ها به دلیل تنگدستی نمی‌توانند پیش متخصص زنان بروند. برای همه چیز می‌روند مرکز بهداشت. می‌گفت «ما نباشیم این‌ها چه می‌کنند؟ این‌ها زیر نظر خودمان هستند. سابقه‌شان را می‌دانیم و می‌توانیم راهنمایی‌شان کنیم.» می‌گفت «امسال خیلی زن حامله داریم. اصلا وقت نمی‌کنیم. می‌گفت «اگر یکی از این بچه‌ها طوریش بشود من مدیونم. باید همه این‌ها را کنترل کنم.» در صفحه مجازی که به یادبودش ساختیم خیلی از مادرانی که او مراقب سلامتشان در دوران بارداری بود آمده بودند و پیام گذاشته بودند: «به خاطر همه بچه‌هایی که کمک کردی به این دنیا پا بگذارند جایگاهت بهشت باشد.» خیلی سخت است کسی که خودش کمک کننده تولد یک موجود پاک باشد حالا پر کشیده، ما از مراجعه‌کننده‌هایش توقع نداشتیم که زنگ بزنند یا به ما پیام بدهند، ولی خیلی‌ها وقتی فهمیده بودند زنگ می‌زدند به گوشی‌اش و تسلیت می‌گفتند و با ما همدردی می‌کردند.»

شهید خدمت
شهید صدیقه سیدی  در تاریخ هفتم مردادماه سال 1399 به ویروس کرونا مبتلا شد و پس از تحمل درد و رنج ناشی از این بیماری، در تاریخ 1399/05/13 با 12 سال سابقه خدمتی در مشهد، به شهادت رسید.

 

عکسی از قاب عکس شهید در منزل مادری

دیدگاه ها

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.